Again 8

331 76 151
                                    

_ هیچکدوم از موسیقی هایی که ازتون شنیدم منو به وجد نیورد ، در همین حد فقط میتونید تلاش کنید؟

_ استاد فکر نمیکنم بتونیم بهتر از این کار کنیم

پیشونی اش رو ماساژ داد و رو به دانشجو پسری که جرعت کرده موقع عصبانیت استاد مین اعتراض کنه گفت : فکر نمیکنی؟ فکر نمیکنی؟

جونگکوک که در صندلی های ردیف اول ، دستش رو تکیه گاه سرش قرار داده بود و برای خودش چرت میزد با شنیدن صدای داد یونگی از جاش پرید 
تهیونگ که در کنار جونگکوک نشسته بود  با دیدن ترسیدنش ، دستش رو روی دهانش گذاشت و سعی کرد صدای خنده هاش بلندتر از این نشه

لب هاشو تر کرد و ادامه داد : وقتی میگم میتونید بهتر از این کارتونو انجام بدین هیچکدوم ح...

حرفش با ضربه های پشت سر هم در کلاس ناقص موند ، دهان بازش رو بست و بعد از کشیدن نفس کلافه ای  گفت : بیا تو

دست به سینه ایستاد و به کله ای که سرشو از لای در رد کرد نگاه کرد. موهای مشکی اولین چیزی بود که دید و بعد چشم های براق مورد علاقه اش

احساس کرد با دیدن اون چشم ها تمام عصبانیت بی دلیلش فروکش شده و پروانه ها با بال هاشون در حال قلقلک دادن مغزش بودن‌

_ آه معذرت میخام

هوسوک لبشو گاز گرفت و به یونگی نگاه کرد ، تیشرت مشکی اور سایزش رو کمی تکون داد که خودش رو خنک نگه داره
جونگکوک و تهیونگ که هر روز بیشتر از دیروز از اینکه سه تا از هیونگ هاشون کنارشون در دانشگاه هستن ذوق زده میشدن و لب هاشون خود به خود برای لبخند باز میشدن

یونگی دوباره چهره بی تفاوتش رو فعال کرد و به سمتش قدم برداشت . یک هفته میشد که یونگی سر به سر هوسوک نمیذاشت و به این دلیل بود که هوسوک هر بار که اونو میدید مثل قبل لبخند میزد ، حالش رو میپرسید ، برایش قهوه میخرید و از روزش تعریف های کوتاهی میکرد

و در عوض یونگی  از دور که به نظرش فقط دید زدن کوچکی بود ، مراقب کارهاش بود. طوری که کارهاشو با زحمت انجام میداد ، هر چند ساعت با خانم لی تماس میگرفت ، بیشتر از همیشه رقص تمرین میکرد ، کمتر غذا میخورد و با تمام شدن ساعت کاری اش با عجله از دانشگاه خارج میشد . حتی متوجه عادت های جدیدش میشد که هر وند ثانیه دست هاشو بین موهاش میرقصاند ، لبشو گاز میگرفت و موقع استرس ناخن هاشو میجوید

_ چی شده؟

این رو گفت و منتظر به هوسوکی که دست از تکان دادن تیشرتش نگه داشت ، نگاه کرد
هوسوک نگاهشو از تهیونگ و جونگکوک گرفت و جواب داد : آه میدونم باید منتظر میموندم تا کلاست تموم بشه

ابروهاشو بالا داد و جواب داد : و چرا منتظر نموندی؟

هوسوک لبخند خجالتی زد و اروم گفت : باید زود برم خونه برای همین

AgainWhere stories live. Discover now