_ هیچکدوم از موسیقی هایی که ازتون شنیدم منو به وجد نیورد ، در همین حد فقط میتونید تلاش کنید؟
_ استاد فکر نمیکنم بتونیم بهتر از این کار کنیم
پیشونی اش رو ماساژ داد و رو به دانشجو پسری که جرعت کرده موقع عصبانیت استاد مین اعتراض کنه گفت : فکر نمیکنی؟ فکر نمیکنی؟
جونگکوک که در صندلی های ردیف اول ، دستش رو تکیه گاه سرش قرار داده بود و برای خودش چرت میزد با شنیدن صدای داد یونگی از جاش پرید
تهیونگ که در کنار جونگکوک نشسته بود با دیدن ترسیدنش ، دستش رو روی دهانش گذاشت و سعی کرد صدای خنده هاش بلندتر از این نشهلب هاشو تر کرد و ادامه داد : وقتی میگم میتونید بهتر از این کارتونو انجام بدین هیچکدوم ح...
حرفش با ضربه های پشت سر هم در کلاس ناقص موند ، دهان بازش رو بست و بعد از کشیدن نفس کلافه ای گفت : بیا تو
دست به سینه ایستاد و به کله ای که سرشو از لای در رد کرد نگاه کرد. موهای مشکی اولین چیزی بود که دید و بعد چشم های براق مورد علاقه اش
احساس کرد با دیدن اون چشم ها تمام عصبانیت بی دلیلش فروکش شده و پروانه ها با بال هاشون در حال قلقلک دادن مغزش بودن
_ آه معذرت میخام
هوسوک لبشو گاز گرفت و به یونگی نگاه کرد ، تیشرت مشکی اور سایزش رو کمی تکون داد که خودش رو خنک نگه داره
جونگکوک و تهیونگ که هر روز بیشتر از دیروز از اینکه سه تا از هیونگ هاشون کنارشون در دانشگاه هستن ذوق زده میشدن و لب هاشون خود به خود برای لبخند باز میشدنیونگی دوباره چهره بی تفاوتش رو فعال کرد و به سمتش قدم برداشت . یک هفته میشد که یونگی سر به سر هوسوک نمیذاشت و به این دلیل بود که هوسوک هر بار که اونو میدید مثل قبل لبخند میزد ، حالش رو میپرسید ، برایش قهوه میخرید و از روزش تعریف های کوتاهی میکرد
و در عوض یونگی از دور که به نظرش فقط دید زدن کوچکی بود ، مراقب کارهاش بود. طوری که کارهاشو با زحمت انجام میداد ، هر چند ساعت با خانم لی تماس میگرفت ، بیشتر از همیشه رقص تمرین میکرد ، کمتر غذا میخورد و با تمام شدن ساعت کاری اش با عجله از دانشگاه خارج میشد . حتی متوجه عادت های جدیدش میشد که هر وند ثانیه دست هاشو بین موهاش میرقصاند ، لبشو گاز میگرفت و موقع استرس ناخن هاشو میجوید
_ چی شده؟
این رو گفت و منتظر به هوسوکی که دست از تکان دادن تیشرتش نگه داشت ، نگاه کرد
هوسوک نگاهشو از تهیونگ و جونگکوک گرفت و جواب داد : آه میدونم باید منتظر میموندم تا کلاست تموم بشهابروهاشو بالا داد و جواب داد : و چرا منتظر نموندی؟
هوسوک لبخند خجالتی زد و اروم گفت : باید زود برم خونه برای همین
YOU ARE READING
Again
Fanfictionما برای عشق آفریده شدیم برای بوسیدن قلب ها برای بو کشیدن عطرها برای گرفتن دست ها برای آغوش کشیدن ذهن ها و چرا اجازه ندهم همه این ها دوباره تو باشی؟ من زندگی ام را کنارت خواستم ، شیرینی و تلخی اش مهم نبود چون هر دو کنار تو طعم بهشتی میدهن اما...