_ شیرموز ، شیرموز ، شیرموز ، شیرمو...
_ چه خبره؟
_ هیونگ
یونگی کلافه پاکت های شیرموز رو در پلاستیک برگردوند و اون هارو در یخچال انداخت : اینارو بعدا با خودت ببر
جونگکوک چشمکی زد و جواب داد : نکنه فکر کردین اجازه داشتین بهشون دست بزنین؟
_ هیشششش کوک بیا اینارو بچین
جونگکوک ظرف شکلات هارو از کنار یونگی کشید و با حوصله شروع به چیدن تمام خوراکی ها در ظرف ها شد
از آشپزخانه بیرون اومد و سمت هال خونه قدم برداشت ، جین و تهیونگ هر دو سرگرم چیدن مبل ها در طرفی از خونه بودن و نامجون دور میز کوتاه به تعدادشون بالشتک میچید
_هوسوک هیونگ کی میاد؟جیمین این رو پرسید و کنار نیلی روی زمین کنار اسباب بازی هاش نشست. یونگی شونه ای بالا انداخت و گفت : نمیدونم
_ کجا فرستادی بچه مردمو؟
جین خودش رو روی مبلی که جابه جا کرده بودن پرت کرد و اینو پرسید
_ انداختمش گرگای بیابونی رو سیر کنه
تهیونگ کنار جین نشست و پرسید : یکم دیگه بیشتر باهات بمونه همین کارو میکنی
یونگی چشم هاشو چرخوند و جواب داد : به هر حال
سپس سمت نیلی برگشت و لپ هاشو نوازش کرد : چرا حرف نمیزنه؟
جیمین با تعجب گفت : هیونگ اینهمه سر و صدا میکنه. حرف نمیزنه؟
_ دلم میخاد اولین کلماتش رو بشنوم
_ هیونگ یک ماه هم نشد از موقعی که دیدیش. صبور باش
نیلی سرشو بالا اورد و با برخورد نگاهش به یونگی ، لب پایینیش به سمت پایین کشیده شد و چشم هاش به دو خط منحی تبدیل شدن ، دندون های لثه پایینش به خوبی دیده میشدن و این علامت لبخند زدن نیلی بود
_ دندوناش
با فریاد یونگی همه بلافاصله خودشون رو روبه روی نیلی انداختن : دندوناش خیلی خوب دیده میشن وای خدای من
جین سمت نامجون برگشت و محکم یقه اش رو چسبید و شروع به تکون دادنش شد : نامجونا همین هفته به فکر یه بچه میشیم . فهمیدی؟ و گرنه نیلی همه مارو میکشه همه
نامجون که در حال عکس گرفتن بود داد زد : جین همه عکسا تار افتادن
_ بچه میخام
_ جییییین
جونگکوک و تهیونگ هر دو برای دیدن اون دندون ها و لبخند برای نیلی شکلک هایی در صورتشون ایجاد میکردن و به عکس گرفتن های نامجون کمک میکردن
یونگی موهاشو نوازش کرد و اروم گفت : جیمینا ... حتی خنده هاشون شبیه همدیگست مگه نه ؟
جیمین سری تکون داد و گفت : نیلی منو یاد هوسوک چهار سال پیش میندازه ، هوپی
YOU ARE READING
Again
Fanfictionما برای عشق آفریده شدیم برای بوسیدن قلب ها برای بو کشیدن عطرها برای گرفتن دست ها برای آغوش کشیدن ذهن ها و چرا اجازه ندهم همه این ها دوباره تو باشی؟ من زندگی ام را کنارت خواستم ، شیرینی و تلخی اش مهم نبود چون هر دو کنار تو طعم بهشتی میدهن اما...