پوزخندی زد و ادامه داد : هی ناامید نشو امیدوارم بتونی ی...
حرفش با داد یونگی قطع شد : خفه شوانگشت اشاره اش رو با حالت تهدید تکون داد: خفه شو ، همه میدونن که من ... از بچه ... از بچه متنفرم
این جوابش با حرف های قلبش تناقض زیادی داشت اما خوشحال بود ، از این چهره ای که به همه نشون میداد خوشحال بود ، این چهره ای بود که هوسوک براش انتخاب کرده و عادتش داده بود پس همه باید تاوان این چهره رو بدن
هوسوک میدونست که دست روی بزرگترین نقطه ضعف یونگی گذاشته بود و با نگاه به مردمک های لرزونش که اصرار بر نشون دادن عصبانیتش بودن حتی باعث شد پشیمون بشه . یونگی میتونست هر چیزی که بخاد بهش بگه اما اون حق داشت ؟
نامجون سریع به سمتشون قدم برداشت و با زحمت مشت های محکم یونگی رو از دور یقه ی هوسوک باز کرد و گفت : چرا نمیخاید فقط یکم مثل آدم های بالغ رفتار کنید؟
یونگی نامجون رو هل داد و گفت : هیچ کدوم حق نداره دخالت کنه
جیمین کلافه بلند شد و شونه هوسوک رو گرفت : هیونگ تو بشین ، بزارید این مشکلتونو درست حل کنیم
یونگی روبه جیمین گفت : فکر کنم گفتم که کسی دخالت نکنه
سپس رو به هوسوک برگشت و با انگشت اشاره اش به سینه ای که روزهایی بود که عاشقانه اونو میبوسید ، ضربه زد و گفت : بهتره از جلو چشم هام گورتو گم کنی
تهیونگ و جونگکوک تنها آدم های ساکت اون جمع بودن ، اونها کنار هم نشسته بودن و امیدوار بودن که روزی همه این ها تموم بشه ، در واقع میترسیدن که بین دعواهای هیونگ هاشون دخالت کنن و چیزی فراتر از این میشد ، اون دو ساکت بودن اما چیزهایی فراتر از انتظار میدونستن
جین با پایش روی زمین ضرب گرفته بود و این نشونه عصبانیتش بودهوسوک سری تکون داد و با تمسخر گفت : و تو کی هستی که لازمه بهت بگم اطاعت شد قربان؟
_ از اینکه هر روز تو رو جلوچشم هام ببینم متنفرم
_ اوه ممنون ، حتما از این به بعد بیشتر جلو چشم هات رژه میرم
_ به اندازه کافی بازنده هستی ، نمیخای بس کنی؟
_ بازنده ، بازنده ، بازنده ... توچی؟ تو داری به کجا میرسی؟
یونگی قهقه ای کرد و اروم لب هاشو تکون داد : دوست داری چنتا از گند کاریاتو بهت یاد آوری کنم؟ هوم؟ مث...
حرفش با کشیده شدن پاچه شلوارش ناقص موند . با همون اخم و عصبانیتی که در چشم هاش موج میزد به پایین نگاه کرد
اون موجود کوچولو و تپل کنار پاش نشسته بود ، با یکی از دست هاش شلوار اتو کشیده ی مشکیشو میکشید و دست دیگش رو بالا گرفته بود و رو به چشم های یونگی باز و بسته میکرد . این علامت بود ، علامتی که فقط هوسوک معنی اش رو میدونست و این یعنی نیلی به کسی علامت میداد که بغلش کنه . چیزی بود که حالا از یونگی میخواست
YOU ARE READING
Again
Fanfictionما برای عشق آفریده شدیم برای بوسیدن قلب ها برای بو کشیدن عطرها برای گرفتن دست ها برای آغوش کشیدن ذهن ها و چرا اجازه ندهم همه این ها دوباره تو باشی؟ من زندگی ام را کنارت خواستم ، شیرینی و تلخی اش مهم نبود چون هر دو کنار تو طعم بهشتی میدهن اما...