Again 15

319 65 155
                                    

_ یا هوبا بیدار شو

_ یکم فقط یکم دیگه

_ هوبا امروز من میرسونمت، پاشو دیرمون میشه

_ تو برو من خودم ... میرم

با صدای خواب آلود و کشداری که در بالشت خفه میشد گفت. با نشنیدن صدایی لبخندی زد و زیر هوای سرد کولر لحاف رو بیشتر دور بدنش پیچوند

، دو هفته تمام سخت تمرین میکرد و تا امتحان نهاییش چیزی نمونده بود هم خوشحال بود هم اظطرابی که از مسابقاتی که در پیش داشت ، دلپیچه به سراغش می اومد. دو هفته به خودش سخت گرفت و تا نیمه های شب در سالن خالی که جز صدای تشویق کننده موسیقی و چشمک چراغ های بالای سرش ، بدنش بیت موسیقی رو جا نمینداخت و تمام عقل و قلبش رو با خودش به حرکت درمی اورد
دو هفته سختی رو میگذروند و میدونست روزهای اینده ی سختی نیز خواهد داشت اما یونگی همه‌ چیز رو براش شیرین کرده بود

روزهایی که هوسوک از خستگی تمام تنش روی زمین می افتاد ، یونگی همانجا کنارش بود ، بغلش میکرد ، اروم حرف میزد و از رویاهایی که قرار بود به واقعیت تبدیل بشن  میگفت و میگفت
کیسه آبگرم رو به دستش میداد و سینی غذا رو برای اون تا تخت اتاقش میبرد. از شیرینی های نیلی براش میگفت و با این حرف ها بهش یادآوری میکرد که اون نه تنها برای خودش در حال تلاش کردنه ، بلکه اون فندق کوچولو نیز همچنان به زندگی پدرش وابستست

چشم هاش داشت دوباره گرم میشد که با کشیده شدن لحاف ناله ای کرد : نههه

یونگی با کلافگی دست هاشو کشید و اونو به حالت نیم خیز روی تخت نگه داشت. دست هاشو محکم گرفت تا دوباره روی اون تخت گرم و نرم نیفته و به خواب شیرینش ادامه بده : ساعت 8 فقط یک ساعت برای اماده شدن داری جانگ هوسوک

با دادی که زد چشم های هوسوک کمی باز شدن و لب هاشو اویزون کرد : یونگیا ...

_ به هیچ‌وجه هوسوک بلند شو پسر بلند شو یه آبی به صورتت بزن

هوسوک خمیازه ای کشید و خودش رو اروم در بغل یونگی پرت کرد : چه جای خوبی

یونگی خنده ای کرد و دست هاشو دور کمرش حلقه کرد : واقعا؟! اینجا خونه توعه

سپس اونو از خودش جدا کرد و وادارش کرد که از روی تخت بلند بشه ، از پشت دست هاشو دور شکمش حلقه کرد و اونو به حمام اتاق راهی کرد ، شیر آب رو شویی رو باز کرد و صورت هوسوک رو خیس کرد : سرده

_ بهتر

اینو گفت و مسواکش رو به دستش داد : بوی بد دهنت کل خونه رو گرفته

هوسوک لبشو کج کرد و داد زد : هی خفه شو. اصلا هم اینطور نیست

یونگی چونه اش رو روی شونه ی هوسوک تکیه داد و گفت : اشکال نداره به خاطرش متاسف نباش

AgainWhere stories live. Discover now