_ یا هوبا بیدار شو
_ یکم فقط یکم دیگه
_ هوبا امروز من میرسونمت، پاشو دیرمون میشه
_ تو برو من خودم ... میرم
با صدای خواب آلود و کشداری که در بالشت خفه میشد گفت. با نشنیدن صدایی لبخندی زد و زیر هوای سرد کولر لحاف رو بیشتر دور بدنش پیچوند
، دو هفته تمام سخت تمرین میکرد و تا امتحان نهاییش چیزی نمونده بود هم خوشحال بود هم اظطرابی که از مسابقاتی که در پیش داشت ، دلپیچه به سراغش می اومد. دو هفته به خودش سخت گرفت و تا نیمه های شب در سالن خالی که جز صدای تشویق کننده موسیقی و چشمک چراغ های بالای سرش ، بدنش بیت موسیقی رو جا نمینداخت و تمام عقل و قلبش رو با خودش به حرکت درمی اورد
دو هفته سختی رو میگذروند و میدونست روزهای اینده ی سختی نیز خواهد داشت اما یونگی همه چیز رو براش شیرین کرده بودروزهایی که هوسوک از خستگی تمام تنش روی زمین می افتاد ، یونگی همانجا کنارش بود ، بغلش میکرد ، اروم حرف میزد و از رویاهایی که قرار بود به واقعیت تبدیل بشن میگفت و میگفت
کیسه آبگرم رو به دستش میداد و سینی غذا رو برای اون تا تخت اتاقش میبرد. از شیرینی های نیلی براش میگفت و با این حرف ها بهش یادآوری میکرد که اون نه تنها برای خودش در حال تلاش کردنه ، بلکه اون فندق کوچولو نیز همچنان به زندگی پدرش وابستستچشم هاش داشت دوباره گرم میشد که با کشیده شدن لحاف ناله ای کرد : نههه
یونگی با کلافگی دست هاشو کشید و اونو به حالت نیم خیز روی تخت نگه داشت. دست هاشو محکم گرفت تا دوباره روی اون تخت گرم و نرم نیفته و به خواب شیرینش ادامه بده : ساعت 8 فقط یک ساعت برای اماده شدن داری جانگ هوسوک
با دادی که زد چشم های هوسوک کمی باز شدن و لب هاشو اویزون کرد : یونگیا ...
_ به هیچوجه هوسوک بلند شو پسر بلند شو یه آبی به صورتت بزن
هوسوک خمیازه ای کشید و خودش رو اروم در بغل یونگی پرت کرد : چه جای خوبی
یونگی خنده ای کرد و دست هاشو دور کمرش حلقه کرد : واقعا؟! اینجا خونه توعه
سپس اونو از خودش جدا کرد و وادارش کرد که از روی تخت بلند بشه ، از پشت دست هاشو دور شکمش حلقه کرد و اونو به حمام اتاق راهی کرد ، شیر آب رو شویی رو باز کرد و صورت هوسوک رو خیس کرد : سرده
_ بهتر
اینو گفت و مسواکش رو به دستش داد : بوی بد دهنت کل خونه رو گرفته
هوسوک لبشو کج کرد و داد زد : هی خفه شو. اصلا هم اینطور نیست
یونگی چونه اش رو روی شونه ی هوسوک تکیه داد و گفت : اشکال نداره به خاطرش متاسف نباش
YOU ARE READING
Again
Fanfictionما برای عشق آفریده شدیم برای بوسیدن قلب ها برای بو کشیدن عطرها برای گرفتن دست ها برای آغوش کشیدن ذهن ها و چرا اجازه ندهم همه این ها دوباره تو باشی؟ من زندگی ام را کنارت خواستم ، شیرینی و تلخی اش مهم نبود چون هر دو کنار تو طعم بهشتی میدهن اما...