با شنیدن صدای گریه ، سریع چشم هاشو باز کرد. در حال ریکاوری مغزش بود که با تکون خوردن هایی از سمت راست ، به اون سمت برگشت ، نیلی روی کمر خوابیده بود و گریه میکرد
به حالت نیم خیز بلند شد و اون رو بغل کرد و با صدای خواب آلودی گفت : گشنت شده نیلی؟ از خیلی وقته بیداری اره؟ من چه پدر بدی امضربه های آرومی روی کمرش زد و با کشیدن خمیازه ای خودشو روی تخت کشید. نیلی عصبانی شده بود و صدای گریه هاش حتی بیشتر و بیشتر شده
هوسوک مثل همیشه با یک دست نیلی رو نگه داشته بود و با دست دیگرش سعی میکرد کارهاشو با بی نقصی انجام بده
شیشه شیر نیلی رو آماده کرد و با تست کردن دمای اون ، دخترش رو روی دست و سینه اش تکیه داد ، شیشه شیر رو جلو دهان نیلی قرار داد و با لبخند به مکیدنِ با ولعِ نیلی خیره شد و اروم گفت : عصبانی شدن نداره که ...صدای زنگ خوردن گوشی اش باعث قطع شدن حرفش شد ، به دنبال اون صدا به اتاق رفت و سریع تماسی که از جین دریافت میکرد رو وصل کرد
_ هیونگ
این رو گفت و منتظر پاسخی از جین دوباره به سمت هال خونه برگشت که صدای جین توجهش رو جلب کرد
_ هوسوکا ، کجایی؟
_ خونه
_ ساعت 8:00 خونه من و نام باش
هوسوک گوشیش اش رو با شونه اش نگه داشت و با دستش شیشه شیر نیلی رو گرفت تا از دست های کوچیکش نیفته
_ برای چی؟ اتفاقی افتاده؟
_ نه . یه دورهمی کوچیک
با یاد آوری حرف های تهیونگ سریع گفت : اوه هیونگ اون دورهمی قرار نبود اخر هفته باشه؟
_ نه میخایم امشب باشه و منتظریم که بیای
هوسوک به نیلی که همچنان نفس نفس میزد و با دست هاش شیشه شیر رو نگه داشته بود نگاه کرد و گفت : نه هیونگ ممنون بابت دعوت اما من نمیت...
_ آدرس دقیق خونه رو میفرستم . دیر نکن
جین حرف هوسوک رو قطع کرد و این به این معنا بود که هوسوک حتما باید میرفت و دنبال بهونه ای نباشه. مطمعن بود هیچکدوم از دوست هاش هنوز از نیلی خبر نداشتن چون از تهیونگ و جین خواسته بود که بقیه خبردار نشن
از اونها میترسید ، میترسید که از دوست هاش هم لقب بازنده و بی مصرف رو بشنوه. اینکه از پس هیچکاری برنمیاد و تو هر کاری گند میزنهنیومدن صدایی از گوشی اش نشون میداد که جین تماس رو قطع کرده ، پس به یکی از مبل ها نزدیک شد و شونه اش رو از گوشش برای جدا کردن گوشی از خودش ، فاصله داد. هنگامی که گوشی روی مبل افتاد ، به خودش نگاهی انداخت که متوجه شد از صبح با همین لباس های کار مونده بود و غیر از اون بوی عرق اذیتش میکرد ، سرش رو چرخوند و با دیدن ساعت که عدد 7:30شب رو نشون میداد ناله ای کرد
YOU ARE READING
Again
Fanfictionما برای عشق آفریده شدیم برای بوسیدن قلب ها برای بو کشیدن عطرها برای گرفتن دست ها برای آغوش کشیدن ذهن ها و چرا اجازه ندهم همه این ها دوباره تو باشی؟ من زندگی ام را کنارت خواستم ، شیرینی و تلخی اش مهم نبود چون هر دو کنار تو طعم بهشتی میدهن اما...