Again 7

343 73 119
                                    

با سر دردی که در سرش احساس میکرد ، چشم هاشو باز کرد ، گریه های نیلی رو میشنید اما جایی که اون بود هیچ شباهتی به خونه خودشون نداشت. با یادآوری اتفاقات امروز و بودن در خونه یونگی ضربان قلبش بالا رفت

سقف کنافی مشکی اولین چیزی بود که به چشمش برخورد کرد که چراغ های گرد کوچک سفیدی در اون روشن شده بودن
نیم خیز شد و به سمت چپش نگاهی انداخت ، آیینه قدی بزرگی روی دیوار بود و در کنارش اتاق لباسی که در اون پیرهن های سفید و مشکی ، کفش ها ، ساعت ها و حتی کروات ها و کت ها به خوبی چیده شده بودن

با نزدیک شدن صدای گریه ها دست از چک‌کردن اتاق کشید و به سمت صدا برگشت
یونگی در چارچوب در ایستاده بود و سعی در اروم کردن نیلی که در حال گریه کردن بود . با دیدن هوسوکی که با چشم های پف کرده و موهای بهم ریخته بهش زل زده به سمتش قدم برداشت و گفت : بلاخره زیبای خفته بیدار شدن‌

هوسوک با همون گیجی خنده ای کردو سرشو تکون داد  اما با دیدن چهره جدی یونگی سریع خندشو خورد و نیلی رو از یونگی گرفت و اروم پرسید : کی اخرین بار شیر خورد؟

یونگی سریع جواب داد : همین تازه

هوسوک سرشو تکون داد و با تکیه دادن به دیواره راحتی تخت نیلی رو روی سینه اش خوابوند و دست هاشو دورش حلقه کرد و اروم گفت : نیلی پاپا اینجاست دخترم

بوسه ای روی سرش گذاشت و با تکون دادن خودش سعی میکرد نیلی خسته رو بخوابونه چون به خوبی میدونست دلیل بهانه گیریش چیه. نیلی هم مثل خودش روز خسته کننده ای رو‌گذرونده بود. پیش مرد غریبه ای که هنوز هم مانند قبل هوای پدرش رو داشت. هوسوک از رفتار خوب یونگی با نیلی مطمعن بود و قلبش از اینکه امروز دخترش دست کسی غیر از خودش و خانم لی بود ، اروم گرفته

نیلی که انگار دلش برای پدرش تنگ شده بود ، بعد از دقایق کوتاهی از بو‌ کشیدن عطر پدرش اروم گرفته و اروم خوابیده بود
هوسوک لبخندی زد و دست های کوچیکش که در نزدیکی لب های خودش بود رو بوسید و با صدای ارومی گفت : منم دلم برات تنگ شده بود خوش رنگِ من

با حس تکون خوردن تخت به یونگی که در کنارشون مینشست نگاه کرد ، لبشو گاز گرفت و گفت : معذرت میخام بابت امروز و ... جبرانش میکنم

یونگی به نیلی که بلاخره اروم گرفته بود نگاه کرد و جواب داد : جبران میکنی ... مهم نیست تقریبا روز متفاوتی رو گذروندم

سپس با یادآوری مشکل سوار شدن در ماشین سریع پرسید : تو چطوری نیلی رو سوار ماشین میکنی و رانندگی میکنی؟ کنار خودت که نمیزاریش؟ خدای من امروز نزدیک بود بیفته پس اص...

هوسوک سرشو پایین انداخت و حرف یونگی رو قطع کرد : ماشینی ندارم اصلا

یونگی از شنیدن حرف هوسوک ابروهاشو بالا داد و اروم گفت : شوخی میکنی؟

AgainOù les histoires vivent. Découvrez maintenant