هوسوک با تعجب به دخترش نگاه میکرد ، طوری که میخندید و ذوق کرده. نیلی از بغل کسی جز خودش خوشش نمی اومد و سریع شروع میکرد به جیغ زدن ، چون هیچوقت به جمع ها عادت نداشت اما حالا ، از یونگی که حتی نیم نگاهی بهش نمی انداخت بغل میخاست؟

جیغ های اروم ذوق زده اش و خنده ای که اون مروارید های کوچولو رو نشون میداد ، باعث میشد یونگی دلش بخاد اون کوچولو رو در بغلش فشار بده و بوی بچه رو در ریه هاش نگه داره، دونه دونه انگشت های کوچیکش رو ببوسه و بینی کوچولواش رو فشار بده. اما با یادآوری اینکه اون بچه ، دختر هوسوک بود ،موج احساساتی که در قلبش میپچید گیجش میکرد ، انگار در بین طوفان ناگهان بادها آتش بس میکنند و همه چیز رو بهم ریخته نگه میدارن ، اما اطمینان میدادن که دیگر همچین اتفاقی نخواهد افتاد یا شاید مانند آتشی که سطل آبی روی اون ریخته بشه ، خاموش میشد اما هنوز جای سوختگی درد میکند در حالی که مطمعنی تنها چند روز همه چیز درست میشد

یونگی با نگاه به نیلی گیج میشد ، ذهنش خاموش میشد و قلبش دستور میداد ، قلبش نگاه میکرد و قلبش لمس میکرد

سریع حالت چهره اش که کمی رد لبخند روی اون شکل گرفته بود رو تغییر داد و سعی کرد طوری که به اون اسیبی نرسونه پاشو از دستش بکشه بیرون ، کلید های ماشینش رو برداشت و از خونه خارج شد طوری که در رو با صدای بلندی پشت سرش بست

هوسوک با رفتن یونگی و شنیدن صدای کوبیده شدن در ، خودشو روی کاناپه انداخت و با تکیه دادن آرنج هاش به پاهاش سرشو محکم گرفت و گفت : زیاده روی کردم اما تقصیر اونم هست

جین کلافه بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخونه قدم میزد گفت : دوتاتون مثل بچه های پنج ساله میمونید

هوسوک سرشو بالا اورد و روبه جین گفت : تقصیرش بود

جونگکوک بلند شد و کنار نیلی نشست و گفت : هیونگ تقصیر تو هم بود ، نباید بهش یادآوری میکردی

_ میدونم میدونم

جیمین سینی لیوان های آبمیوه رو از جین گرفت و همانطور که برای پذیرایی کمکش میکرد گفت : داستان این بچه چیه؟ چرا از همسرت جدا شدی پس؟ همونی نبود که دوسش داشتی؟ همونی نبود که به خاطرش یونگی رو به این روز انداختی؟ مطمعنی دختر خودته؟

جین سریعتر از هوسوک جواب داد : تو نمیبینی یه نسخه از هوسوکه؟ حتی بینی سنجابیشون یکیه

هوسوک نگاهی به نیلی انداخت و جواب داد : دختر خودمه و درباره مادرش نمیخام صحبت کنم

تهیونگ کلافه پرسید : چرا هیونگ؟ چرا نمیخای چیزی بگی؟

بی توجه به حرف هاشون گفت : باید برم دیگه . ممنون بابت دعوتتون و معذرت میخام

نامجون دست هوسوک رو کشید و گفت : کجا؟ هنوز باهم حرف نزدیم واقعا میخای این شکلات وانیلی رو برداری و بری؟
هوسوک تیشرت سفید نیلی رو تنش کرد و جواب داد: باهم حرف میزنیم و این شکلات وانیلی کم کم باید بخوابه دیگه

AgainWhere stories live. Discover now