part 24

7.3K 1K 447
                                    

شده از درد زیاد دیگه هیچی رو حس نکنی ؟ حتی خود درد رو ... اونموقع است که بین درد و غم غلت میخوری ، بزرگ میشی ، رشد میکنی ، میشی یکی قویتر ، صبور تر و شجاع تر ...

جونگکوک زبونشو روی لبش کشید و دنبال پسر به راه افتاد . از راهروی باریکی عبور کردن و جلوی دری که دونفر با اسلحه ایستاده بودن توقف کردن

+ رئیس گفتن کسی رو قبول نمیکنن

مردی که اسلحه رو به اون یکی دستش میداد گفت و به جونگکوک خیره شد

+ بگو مورد خروج از کشوره

پسر گفت و منتظر موند

یکی از اون دو نفر داخل رفت و لحظه ای بعد برگشت ، با مکث کوتاهی در رو باز گذاشت و کنار رفت

جونگکوک با قیافه سرد و جدی به دنبال پسر وارد شد

+ سلام رئیس

پسر گفت و تعظیم کرد ، جونگکوک همینطور با اخم به مردی که بهش میخورد ۴۵ ، ۴۶ ساله باشه نگاه میکرد

پسر با ارنج به پهلوی جونگکوک زد و اون رو متوجه کرد . جونگکوک به خودش اومد و تعظیم کوتاهی کرد

- سلام

مرد چشماشو ریز کرد و به جلو خم شد

+ تو میخوای بری اونور آب پسر جون ؟

- بله ... هر چقدر زودتر باشه بهتره

مرد سرتاپای جونگکوک رو نگاهی کرد و سر تکون داد

+ چند سالته ؟

- ۲۴ سالمه

+ برای چی میخوای بری ؟

- دلایل شخصی !

جونگکوک گفت و عصبی نفسشو بیرون داد

+ خانوادت ...

- کسیو ندارم

مرد پوزخندی زد و روی صندلی چرخید

+ خوبه ...

- من وقت زیادی ندارم ، باید زودتر...

+ میری پسر جون ، میری ... عجله نکن

جونگکوک حرفشو خورد و به جون پوست لبش افتاد

+ میدونی که ... هزینش زیاده

- دارم !

+ پس مشکلی نیست ، یه کشتی فردا به امریکا میره ... با اون میفرستمت ، نصف هزینه رو الان پرداخت میکنی ، نصف باقی موندشم وقتی رسیدی

- قبوله !

+ امشب با چونگ هی میری اسکله و شب رو اونجا میمونی ، کشتی فردا صبح زود حرکت میکنه

جونگکوک با خوشحالی چند بار تعظیم کرد

- ممنونم ! ممنونم !

********

Dark sky/VkookWhere stories live. Discover now