ᴘᴀʀᴛ ᴛʜɪʀᴛʏ ᴛʜʀᴇᴇ

395 111 176
                                    




-آروم باش جیانگ... دستم داره کنده میشه... میتونی بگی موضوع چیه؟؟؟ یکم به حرفهایی که میزنم توجه کن... هوی با توعم... همش بخاطر شوانِ که همون نیمچه ادبت ازبین رفت... دارم با دیوار حرف میزنم
جیانگ: باید بریم جنگل ممنوعه
در اتاق رو باز کرد و کنار زی یی که منتظرشون بود، رفت
-چرا؟؟
جیانگ: زی یی یه کار داره
-چه کاری؟؟
زی یی: خودمم نمیدونم... جیانگ میگه یه چیزی دیده
-من چرا بیام؟؟
جیانگ: اگه تا رسیدن به جنگل سوالی نپرسین بهتون جایزه میدم
جیرجیرجیر
جیانگ: بریم دیگه
سمت در رفتن که جیانگ زد به پیشونیش
جیانگ: با دوتا خنگ طرفم... دوستان... تلپورت
زی یی: زودتر بگو خب
جیانگ: من از کجا میدونستم امروز رفتین رو مود خنگی... فاک چرا انقد یهویی تلپورت میکنی آخه
-جیانگ .... حواست رو بده به من
سرشونه هاش رو گرفت و سمت خودش برگردوند
-چند تا آینده متفاوت دیدی اینطور نیست؟؟؟ و مثل همیشه یکیش خیلی بد بود و بخاطر همین انقدر استرس داری... درسته؟؟
لبهاش رو با استرس داخل دهنش کشید و سرش رو تکون داد
-خب... حالا سعی کن آروم باشی... آروم
لبخند دندون نمایی زد
-دیدی؟؟؟ جواب داد
سرش رو تکون داد
جیانگ: مرسی
-خواهش... حالا بهم بگو آینده هایی که دیدی مربوط به کی بود؟؟؟
به زی یی نگاه کرد
جیانگ: مربوط به زی یی... باید یه چیزی هرچه سریع تر بهش برسه وگرنه یوبین و ارواح خاندان خودش باعث متلاشی شدن روح زی یی میشن
زی یی: چرا؟؟
جیانگ: چون قدرت یوبین اون بخش تاریک جادوگریه ولی تو نه... هرچند تو میتونی هر دو رو داشته باشی ولی در حال حاضر سعی کردی از بخش تاریک استفاده نکنی... که اینطوری آسیب رسوندن بهت آسون میشه... بخصوص با وجود یه عالمه جادوگر با قدرت و انرژی تاریک این شکست راحت تره... باید حداقل پشتیبانی اجداد خودت رو داشته باشی که نمیدونم چرا باز هم ازت عصبانی هستن و سعی دارن قدرتت رو بگیرن
لبخند ضایعی به دوتا پسر روبه روش زد
زی یی: اجدادم زیادی عاشقمن... حالا اونها رو بیخیال... چرا اینجا اومدیم؟؟؟ مامانم چی گذاشته برام؟؟؟ کجا هست؟؟
جیانگ: نمیدونم
زی یی: .....اسکلمون کردی عشقم؟؟
به ژان که داشت میخندید چشم غره رفت
جیانگ: من فقط گذشته رو دیدم که مادرت در حالی که داشت چیزی رو با قدرتش مخفی میکرد گفت "آینده تو رو به جاهایی میبره که فکرش رو هم نمیکنی و با کسانی آشنا میشی که به بهترینهات تبدیل میشن... ولی آینده یکم خشن میشم اما تا وقتی این رو داشته باشی سختی ها از بین میرن" ولی خب بعدش فکر کرد تو مردی و اون داستانی که خودت هم ازش خبر داری اتفاق افتاد براش... ولی دیدم که اون چیز اینجا بود و خب نمیدونم اون چیز چیه
-اطلاعات کاملا کاملی بود
با خنده سمتش برگشت
زی یی: جای سوالی هم نذاشت
-چرا یه سوال موند... استاد من چرا باید میومدم؟؟
جیانگ: فقط حس میکردم وجود تو باعث پیدا شدنش میشه
زی یی: خب ما الان میدونیم باید اینجا دنبال یه چیزی بگردیم و ژان تو پیدا کردنش کمکمون میکنه... خب اون چیز کجاست؟؟؟ عه آهو... سلام آهو... خب آهو ضایعم کرد و بی توجه به من رفت پیش ژان... فاک یو آهو
به سر آهو دست کشید و لبخندی زد
-هی... من تو رو میشناسمت... تو همونی نیستی که با من و ییبو دوست شده بود؟؟؟
نشست و بینی هاشون رو بهم مالید
-چطوری؟؟؟
بلند شد و دور ژان دویید و به سمت دیگه‌ای حرکت کرد... برگشت و به ژان نگاه کرد و چند بار با پاش به زمین زد
-فکر کنم باید بریم دنبالش
و دنبالش رفتن... با دیدن مسیر آشنای جنگل لبخندی روی لبش شکل گرفت
جیانگ: اینجا کجاست؟؟
-جایی که من اولین بار ییبو رو دیدم
با رسیدن آهو به رود زلالی که اونجا بود و رفتن به داخلش، آروم دنبالش رفتن
زی یی: فاک سرده
جیانگ: اومدیم شنا؟؟
-صبر کنین یکم... چقدر حرف میزنین
زی یی: کی به کی میگه
با دیدن آهو که همش چند قسمت میپرید... بهش نگاه کردن
-چیکار میکنه؟؟
آهو روی پنج نقطه مختلف میپرید... این یکم آشنا بود
جیانگ: شکل ستارست؟؟
زی یی: آره
-خب عالی شد... حالا باید این قسمت رو آتیش بزنیم که دقیقا وسط آبیم و نمیشه... باید ییبو رو میاوردیم... ولی خب میشه یه کار دیگه هم کرد
به شاخه هایی که اون گوشه بودن نگاه کرد و لحظه‌ای بعد توی دستش بودن
-خیلی خب... امیدوارم جواب بده
شاخه ها رو روی پنج نقطه‌ای که آهو میپرید گذاشت و همراه زی یی و جیانگ اون وسط منتظر موند... با آتیش گرفتن چوبها نور زیادی از زیر پاشون تابید و باعث شد چشمهاشون رو ببندن و تا وقتی که تابش کمتر نشه بازش نکنن... با باز کردن چشمهاشون، جسم مات و مشکی رنگی زیر پاشون دیدن
خم شد و برداشتش
زی یی: این چیه؟؟؟
با چیزی که حس کرد نفس عمیقی کشید
زی یی: اوه فاک
-چیشده؟؟
زی یی: این کل انرژی تاریکیه که یه جادوگر میتونه داشته باشه... یه چیز مثل دولیش که قدرت یوبین رو کامل میکرد
-چقدر قشنگه
زی یی : ژان چیزی از قدرتهاش شنیدی؟؟
-آره... ولی خوشگله خب... ببین... ماه داره ... مشکی هم هست... خیلی فریبندست
جیانگ: ماه داره
اخمی کرد
جیانگ: یعنی منظوری داره از این کار؟؟
سمت آهو رفت و صورتش رو ناز کرد
زی یی: اینکه اینقدر قیافت عاقل میزنه یه جوریه
-زی یی بیا ما رو بفرست بریم... الان چند ساعته که غیبمون زده و ییبو قطعا تا الان دیوونه شده
سمتشون رفت
زی یی: بریم
و بعد اینکه نگاه دیگه‌ای به آهو کرد، برگشتن به اتاق زیرشیروانی
-خب رسیدیم
+کجا بودین؟؟
با شنیدن صدای ییبو از پشتشون، برگشتن و با دیدن چشمهای قرمز ییبو، چند قدم عقب رفتن
-ییبو
+کجا بودین؟؟؟
-بهت توضیح میدم ییبو... من سالمم باشه؟؟؟ حالا آروم باش
جیانگ: زی یی
زی یی: هان
جیانگ: فرار کنیم؟
زی یی: صددرصد
و لحظه ی بعد دیگه اثری از اون دوتا نبود
-وات د....
با دیدن اینکه ییبو بهش خیره شده، حرفش رو قطع کرد
-عصبانی شدی؟؟ یا نگران؟؟
+ خودت چی فکر میکنی؟؟
آروم بنظر میرسد ولی چشماش هنوز قرمز بود
-نگران... ولی من سالمم لرد وانگشیائو
لبخند کجی رو صورتش شکل گرفت که سریع جمعش کرد
-دیدمش
و بوسه‌ای روی لبهای ییبو گذاشت
+دفعه بعد خواستی جایی بری قبلش بهم بگو
-باشه... ببخشید
+نیازی به گفتنش نیست
کشیدش توی بغلش
+ترسیدم
لبخندی زد
-فقط رفتیم جنگل... نمیتونی حدس بزنی چیشد ییبو... یه گردنبند خوشگل پیدا کردیم
+همین؟؟
خندید
-نه ولی خیلی خوشگله
+ کجاست؟
-پیش زی یی
جیرجیرجیر
-بذار تعریف کنم برات
و شروع کرد به گفتن اینکه چه اتفاقی افتاده
+خب پس این یعنی...
-زی یی یه جادوگر خفن همه چیز تمومه و این بار قطعا حریف یوبین میشه
+یه آهو؟؟؟
-آها اون منظورته؟؟ آره یه آهو... باورت میشه همونی که من خونش رو نخوردم و بعد بهمون عادت کرد
+همونی که من میخواستم بکشمش
پلک پلک پلک
-ییبو اگه میکشتیش، میکشتمت
+اوه... چه خطرناک
-جفت لرد نباید خطرناک باشه؟؟
خندید و خواست چیزی بگه که در باز شد
+قبلش نمیتونین در بزنین؟؟
ژوچنگ: مگه خونه توعه؟
چشمهاش رو بست که ژوچنگ گفت
ژوچنگ: بذار دعوامون بمونه واسه بعد... فعلا بیاید یه چیز مهم فهمیدیم
-راجب چی؟؟
ژوچنگ: گردنبند زی یی

𝚈𝙾𝚄𝚁 𝚃𝙰𝚂𝚃𝚈 𝙱𝙻𝙾𝙾𝙳(𝚂𝚎𝚊𝚜𝚘𝚗 2)Where stories live. Discover now