صدای قدمهاش توی اتاقی که جادوگران منتظر بودن، پخش شد... وارد اتاق شد و با لبخندی ترسناک، به جمعشون اضافه شد... روی سلطنتی ترین صندلی نشست و رو به جادوگران گفت
یوبین: ممنونم به اینجا اومدین تا جلسهای رو برگزار کنیم... همونطور که به اطلاعتون رسیده، خون آشامی یاغی، به انسانها آسیب میزنه و ازشون تغذیه میکنه... بدون هیچ رحمی... بنظرم باید تنبیه شه
یکی از جادوگران به میز ضربه ی آرومی زد تا بقیه رو متوجه خودش کنه
جادوگر: میشه بدونم اون کیه؟؟
یوبین: البته... وانگ ییبو
جادوگر: وانگ ییبو؟؟؟ این امکان نداره... اون همچین کاری نمیکنه
یوبین: ولی حالا امکان پذیر شده و اون هم همچین کاری کرده
جادوگر: هرچی بشه اون وانگ ییبوعه و ما...
ماری سیاه رنگ سمت صندلی یوبین رفت... دستی به سرش کشید و رو به جادوگر گفت
یوبین: شما چی؟؟؟
جادوگر۲: بنظرم اول بهش اخطار بدیم
یوبین: ولی توجهی نمیکنه
جادوگر: اگر توجه نکرد، اون وقت به خدمتش میرسیم
پوزخندی زد
یوبین: پس خودم رو برای اون روز آماده میکنم... چون وانگ ییبو کنترل شدنی نیست و شما بخاطر این تصمیمتون، پشیمون میشین*******************************************
با حس نوازش دستش، بیدار شد ولی چشمهاش رو باز نکرد
هیچی یادش نمیومد
احساس تشنگی شدیدی میکرد ولی نمتونست دهنش رو باز کنه... کاش یه جوری به شخص کنرش میفهموند
و دقیق بعد اینکه به این فکر کرد، کیسه ی خونی نزدیک لبش شد و با ولع شروع به نوشیدنش کرد
چشمهاش رو باز کرد و به فردی که کنارش بود، نگاه کرد
-خاله
آروم گفت
خانم وانگ: قرار بود بلایی سر خودت نیاری
به خانم وانگ نگاه کرد... اینکه چجوری پیشش اومده و چجوری از محلی که اونجا بوده خبر داشته، میشد برای لحظات کوتاهی گذشت... حداقل تو این لحظه که ژان از شدت بغض و ناراحتی رو به انفجار بود... هرچند میدونست کار زی ییه و قطعا بیخیالش نمیشد
خانم وانگ: بیا اینجا
بدون اینکه ژان حرفی بزنه، اون رو به آغوشش دعوت کرده بود
محکم لباس خانم وانگ رو مشت کرده بود و اشک میریخت
-فکر نمیکردم با همچین کسی روبرو شم
بی هیچ حرفی موهاش رو نوازش میکرد... بعد دقایقی که با گریه های ژان سپری شد، حالا یکم بهتر شده بود
خانم وانگ: گفت به وجودت نیاز نداره؟؟
-اصلا وجودم رو باور نداره
خانم وانگ: بریم ژان
-نه
وحشت زده از بغل خانم وانگ بیرون اومد
-میخواین همینجوری ولش کنم؟؟ اون حالش خوب نیست... بعدشم من هنوز هیچ تلاشی برای برگردوندنش نکردم... چطور توقع داری ولش کنم و باهات بیام؟؟
خانم وانگ: بعد اینکه همچین صحنهای دیدی، همچنان دوستش داری؟؟
-معلومه که همچنان دوستش دارم
خانم وانگ: میخوای چیکار کنی؟؟
-نمیدونم
خانم وانگ: الان کجاست؟؟
-نمیدونم
خانم وانگ: میخوای بهش چی بگی؟؟
-نمیدونم
خانم وانگ: تو نمیدونی میخوای چیکار کنی و میخوای همچنان بمونی؟؟؟
-آره... میخوام بمونم
سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت
خانم وانگ: من میدونم کجاست
سرش رو بالا آورد
-میدونی؟؟
خانم وانگ: زی یی با چک کردن موقعیت تو و با دیدن ییبو، داره همزمان اون رو هم چک میکنه
-کجاست؟؟
خانم وانگ: میگم ژان ولی نباید بری پیشش... حداقل الان نه
خواست چیزی بگه که خانم وانگ زودتر گفت
خانم وانگ: انرژیت خیلی تحلیل رفته... هروقت بهتر شدی هرکاری دلت خواست بکن... تا اون موقع باید من رو تحمل کنی
کیسه خون دیگهای بهش داد
قبل اینکه خون رو بنوشه، گفت
-بقیه هم اومدن؟؟
خانم وانگ: نه نذاشتم... اونها بیان با جوابها و ایده های مختلفشون دیوونت میکنن
خون رو خورد و با اصرار خانم وانگ، سعی کرد بخوابه
به چشمهاش داشت بسته میشد نگاه کرد که زمزمه ی آرومی شنید
-میتونم؟؟
پیشونیش رو بوسید و گفت
خانم وانگ: میتونی
و به چشمهای بستش نگاه کرد
جواب بیخود و سرخودی داده بود... جوابی که خودش هم مطمئن نبود
آیا ژان واقعا میتونست؟؟؟
YOU ARE READING
𝚈𝙾𝚄𝚁 𝚃𝙰𝚂𝚃𝚈 𝙱𝙻𝙾𝙾𝙳(𝚂𝚎𝚊𝚜𝚘𝚗 2)
Fanfictionوانگ ییبو... خون آشام چندصد ساله ای که هیچکس از وجودش خبری نداشت و سالها در جنگلی ممنوعه زندانی بود و هیچوقت نمیدونست چطور این نفرین رو بشکنه، با ورود ژان به جنگل نه تنها نفرین جنگل شکسته شد، قفل قلب ییبو هم شکسته شد... ولی هیچوقت همه چیز خوب پیش نم...