ᴘᴀʀᴛ ᴛᴇɴ

410 116 113
                                    



صدای قدمهاش توی اتاقی که جادوگران منتظر بودن، پخش شد... وارد اتاق شد و با لبخندی ترسناک، به جمعشون اضافه شد... روی سلطنتی ترین صندلی نشست و رو به جادوگران گفت
یوبین: ممنونم به اینجا اومدین تا جلسه‌ای رو برگزار کنیم... همونطور که به اطلاعتون رسیده، خون آشامی یاغی، به انسانها آسیب میزنه و ازشون تغذیه میکنه... بدون هیچ رحمی... بنظرم باید تنبیه شه
یکی از جادوگران به میز ضربه ی آرومی زد تا بقیه رو متوجه خودش کنه
جادوگر: میشه بدونم اون کیه؟؟
یوبین: البته... وانگ ییبو
جادوگر: وانگ ییبو؟؟؟ این امکان نداره... اون همچین کاری نمیکنه
یوبین: ولی حالا امکان پذیر شده و اون هم همچین کاری کرده
جادوگر: هرچی بشه اون وانگ ییبوعه و ما...
ماری سیاه رنگ سمت صندلی یوبین رفت... دستی به سرش کشید و رو به جادوگر گفت
یوبین: شما چی؟؟؟
جادوگر۲: بنظرم اول بهش اخطار بدیم
یوبین: ولی توجهی نمیکنه
جادوگر: اگر توجه نکرد، اون وقت به خدمتش میرسیم
پوزخندی زد
یوبین: پس خودم رو برای اون روز آماده میکنم... چون وانگ ییبو کنترل شدنی نیست و شما بخاطر این تصمیمتون، پشیمون میشین

*******************************************

با حس نوازش دستش، بیدار شد ولی چشمهاش رو باز نکرد
هیچی یادش نمیومد
احساس تشنگی شدیدی میکرد ولی نمتونست دهنش رو باز کنه... کاش یه جوری به شخص کنرش میفهموند
و دقیق بعد اینکه به این فکر کرد، کیسه ی خونی نزدیک لبش شد و با ولع شروع به نوشیدنش کرد
چشمهاش رو باز کرد و به فردی که کنارش بود، نگاه کرد
-خاله
آروم گفت
خانم وانگ: قرار بود بلایی سر خودت نیاری
به خانم وانگ نگاه کرد... اینکه چجوری پیشش اومده و چجوری از محلی که اونجا بوده خبر داشته، میشد برای لحظات کوتاهی گذشت... حداقل تو این لحظه که ژان از شدت بغض و ناراحتی رو به انفجار بود... هرچند میدونست کار زی ییه و قطعا بیخیالش نمیشد
خانم وانگ: بیا اینجا
بدون اینکه ژان حرفی بزنه، اون رو به آغوشش دعوت کرده بود
محکم لباس خانم وانگ رو مشت کرده بود و اشک میریخت
-فکر نمیکردم با همچین کسی روبرو شم
بی هیچ حرفی موهاش رو نوازش میکرد... بعد دقایقی که با گریه های ژان سپری شد، حالا یکم بهتر شده بود
خانم وانگ: گفت به وجودت نیاز نداره؟؟
-اصلا وجودم رو باور نداره
خانم وانگ: بریم ژان
-نه
وحشت زده از بغل خانم وانگ بیرون اومد
-میخواین همینجوری ولش کنم؟؟ اون حالش خوب نیست... بعدشم من هنوز هیچ تلاشی برای برگردوندنش نکردم... چطور توقع داری ولش کنم و باهات بیام؟؟
خانم وانگ: بعد اینکه همچین صحنه‌ای دیدی، همچنان دوستش داری؟؟
-معلومه که همچنان دوستش دارم
خانم وانگ: میخوای چیکار کنی؟؟
-نمیدونم
خانم وانگ: الان کجاست؟؟
-نمیدونم
خانم وانگ: میخوای بهش چی بگی؟؟
-نمیدونم
خانم وانگ: تو نمیدونی میخوای چیکار کنی و میخوای همچنان بمونی؟؟؟
-آره... می‌خوام بمونم
سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت
خانم وانگ: من میدونم کجاست
سرش رو بالا آورد
-میدونی؟؟
خانم وانگ: زی یی با چک کردن موقعیت تو و با دیدن ییبو، داره همزمان اون رو هم چک میکنه
-کجاست؟؟
خانم وانگ: میگم ژان ولی نباید بری پیشش... حداقل الان نه
خواست چیزی بگه که خانم وانگ زودتر گفت
خانم وانگ: انرژیت خیلی تحلیل رفته... هروقت بهتر شدی هرکاری دلت خواست بکن... تا اون موقع باید من رو تحمل کنی
کیسه خون دیگه‌ای بهش داد
قبل اینکه خون رو بنوشه، گفت
-بقیه هم اومدن؟؟
خانم وانگ: نه نذاشتم... اونها بیان با جوابها و ایده های مختلفشون دیوونت میکنن
خون رو خورد و با اصرار خانم وانگ، سعی کرد بخوابه
به چشمهاش داشت بسته میشد نگاه کرد که زمزمه ی آرومی شنید
-میتونم؟؟
پیشونیش رو بوسید و گفت
خانم وانگ: میتونی
و به چشمهای بستش نگاه کرد
جواب بیخود و سرخودی داده بود... جوابی که خودش هم مطمئن نبود
آیا ژان واقعا میتونست؟؟؟

𝚈𝙾𝚄𝚁 𝚃𝙰𝚂𝚃𝚈 𝙱𝙻𝙾𝙾𝙳(𝚂𝚎𝚊𝚜𝚘𝚗 2)Where stories live. Discover now