Pᴀʀᴛ ғɪᴠᴇ

382 115 112
                                    



زی یی: شروع میکنم
اطلاع داد و چشمهاش رو بست... شروع به خوندن وردی کرد و مثل دفعات قبل، خالکوبی های ریزی زیر چشمش شکل گرفت
دستش رو بالا آورد... خنجری برداشت و با دستش رو دور لبه های تیزش مشت کرد و با یه حرکت سریع، خنجر رو کشید دستش رو برید... از درد و سوزشی که به دستش وارد شد، اخمی بین ابروهاش شکل گرفت... با مشت کردن دستش، به ریزش سریعتر خون کمک کرد
خون روی زمین میریخت و  بعد چند لحظه، شروع به تیره شدن کرد
چشمهاش رو محکمتر بست و سعی کرد روح شوان رو پیدا کنه... با حس ناگهانی‌ای که بهش دست داد، به گمون اینکه روح شوان رو پیدا کرده، خواست باهاش ارتباط برقرار کنه ولی با دیدن روح شیطانی مقابل چشمهای بستش، از ترس نفسش حبس شد
سریع روح رو به جای اصلیش برگردوند و شکافی رو که در قسمتی از مکانی که ارواحی که ناآروم در اون دنیا گیر افتاده بودن، درست کرده بود تا بتونه شوان رو برگردونه، بست(گایز "اون دنیا" منظورم جاییه ک این مدل ارواح هستن...ی دنیای جداگونس برای این مدل ارواح)
اصلا حواسش به این نبود با ساخت شکاف تو اون دنیا که میتونست کاری کنه ارواح به این دنیا دست پیدا کنن و اونها رو به زندگی برگردونه، قطعا همشون سعی میکنن وارد جسمی که قراره روح بهش برگرده، بشن و زندگیشون رو از سر بگیرن
"خدای من... دردسر پشت دردسر... حالا بین اینهمه روح، چجوری روح شوان رو پیدا کنم؟؟"
مشغول گشتن شد و حتی سعی کرد یه نشونه یا علامتی بده تا بتونه روح شوان رو مطلع کنه ولی انگار اونجا نبود... تا الان اشتباهی چند باری شکاف رو ایجاد کرده بود و با ارواحی که سعی کرده بودن وارد بدن شوان بشن مبارزه کرده بود
از سمت دیگه، بقیه به زی یی که اخم کرده بود و خونریزی دست زخمیش کمتر شده بود، نگاه میکردن
خانم وانگ: چند ساعت شده؟؟
ژوچنگ: 2 ساعت
درسته... 2 ساعت بود که زی یی داشت دنبال روح شوان میگشت درحالی که متوجه گذر زمان نبود... تقریبا روحش وارد اون مکان شده بود و سعی داشت شوان رو پیدا کنه... حتی درد بدنش از 2 ساعت بطور مداوم و بدون تغییر نشستن رو، احساس نمیکرد... انگار که بدنش سِر شده بود
ژوانلو: نباید صداش کنیم؟؟ حالش بد نشه؟؟زانجین: تا وقتی که خودش نگفته نه
ژوچنگ: اگه خودش نخواست بگه چی؟؟
زانجین: فقط بهش اعتماد داشته باشین
جیانگ: فقط آسیب نبینه
کوان: چیزی نمیشه
زانجین: آینده‌ای میبینی؟؟؟
جیانگ: آینده همش درحال تغییره
با دیدن نگاه گنگ بقیه ادامه داد
جیانگ: بعد مرگ شوان، آینده‌ای برای شوان و یا آینده‌ای که شوان توش باشه وجود نداشت... الان ما داریم آینده رو تغییر میدیم بخاطر همین نمیتونم فقط یه آینده ببینم... آینده های مختلف دیده میشه با اتفاقات مختلف که همشون احتمالات آینده هستن و معلوم نیست آینده ی واقعی کدومه و حتی امکان داره آینده ی واقعی، بین هیچکدوم از اونها نباشه
سرشون رو تکون دادن و نگاه نگرانشون رو به زی یی نگاه دادن
"چرا پیدا نمیشی لعنتی... خوبه بهت گفتم هوشیار باش"
با فکری که بطور ناگهانی به ذهنش رسید، ابروهاش رو بالا انداخت
"من دارم بین ارواح شیطانی دنبالش میگردم ولی اینجا نیست... امکان داره که؟؟"
به سرعت قدرتش رو به سمت ارواحی که برعکس ارواح شیطانی، آروم بودن و سعی نمیکردن به زی یی آسیب بزنن تا بتونن وارد جسمی که آماده بود تا اونها رو بپذیره وارد شن، متمرکز شد
"اگه اینجا نباشی پس روحت تیکه تیکه شده و منم جنازت رو تیکه تیکه میکنم شوان... باورم کن"
بعد یکم گشتن، بالاخره تونست روحی که میخواد رو پیدا کنه... شکافی ایجاد کرد و سعی کرد بیرون بکشتش که روح دیگه بیرون اومد... تقریبا داشت وارد بدنش شوان میشد که زی یی جلوش رو گرفت... تمرکزش بهم خورد و چشمهاش رو باز کرد
زی یی: فااااک
داد بلندی زد و دستظ رو وارد موهاش کرد و اونها رو بهم ریخت... تازه داشت درد بدنش رو حس میکرد
ژوانلو: زی یی؟؟ خوبی؟؟
به افرادی که با نگرانی نگاهش میکرد، لبخند اطمینان بخشی زد
زی یی: میدونم کجاست... الان برش میگردونم
خانم وانگ: فکر‌ کنم داره بهت فشار میاد... بنظرم برای امروز بسته... هیچکدوممون نمیخوایم بخاطر اینکار جونت به خطر بیفته
زی یی: من حالم خوبه
کوان: زی یی اگه نمیتونی...
زی یی: میتونم
به زانجین که بهش خیره شده بود، نگاه کرد و چشمهاش رو باز و بسته کرد
زی یی: حالم خوبه و میتونم
رو به بقیه گفت
زانجین: حالش خوبه و میتونه... یه بار دیگه امتحان کنه
"اگه این بار هم نتونست حتی اگه قسم بخوره میتونه هم دست و پاش رو میبندیم و میبریمش"
و خانم وانگ با شنیدن چیزی که تو ذهن زانجین میگذشت، لبخندی ناخواسته روی لبش شکل گرفت
زی یی دوباره کارهای قبلش رو تکرار کرد... زخم دستش عمیق تر از دفعه ی قبل بود و باعث شد ژوانلو و ژوچنگ سر شدن دستهاشون رو حس کنن
"حالا میدونم باید کجا دنبالت بگردم... خواهش میکنم متوجهم شو و خودت هم کمک کن شوان"
شروع به گشتن کرد و این بار زودتر از دفعه ی قبل تونست شوان رو پیدا کنه... قبل اینکه شکافی ایجاد کنه، سعی کرد توجه شوان رو جلب کنه... پس امواجی از انرژی خودش رو سمتش فرستاد و همونطور که فکر میکرد، شوان بلافاصله متوجهش شد
شوان: مثل اینکه تونستی
زی یی دلش میخواست لبخند بزنه ولی حس میکرد اینکار وقتش رو میگیره... پس بدون هیچ حرف یا واکنشی، شکاف رو ایجاد کرد و سریع روح شوان رو جذب کرد و بیرون از شکاف کشید... به سرعت شکاف رو بست که روح دیگه‌ای بیرون نیاد
قدرتش رو روی برگردوندن شوان متمرکز کرد و سعی کرد هرچه سریعتر، روح رو به بدنش برگردونه ولی هرکاری میکرد، نمیشد... انگار چیزی جلوش رو میگرفت
"چرا نمیشه... مشکل چیه؟؟"
شوان: هی... فکر کنم مشکل از اونه
با صدای شوان حواسش رو به اون داد... نگاهش رو به مسیر انگشت شوان داد و به ارواحی رسید که به مانعی که اجازه نمیداد ارواح به زندگی برگردن، ضربه میزدن تا شاید باز هم شکافی ایجاد شه..‌. اونها بودن که اجازه نمیدادن زی یی، شوان رو برگردونه... چون میخواستن خودشون برگردن
سعی کرد به آرومی اونها رو دور کنه تا انرژی منفیشون مانع کارش نشه ولی اونها خشمگین تر از اونی بودن که بخوان کاری که زی یی میخواست، انجام بدن
"دارین عصبانیم میکنین... تمومش کنین"
و وقتی دید ارواح بهش توجهی نمیکنن، مجبور به انجام کاری شد که فکر نمیکرد روزی انجامش بده
نیروی تاریکی سمتشون فرستاد و اونها رو به عقب روند و حتی بعضی از اونها رو نابود کرد
شوان: شت
"حواست رو به من بده... دارم برت میگردونم"
بعد این حرف، سعی کرد روح شوان رو به بدنش منتقل کنه... اینکار سخت تر از اونی بود که فکرش رو میکرد
از اون سمت قضیه، بقیه شاهد این بودن که بدن زی یی به سفیدی گچ دیوار شده و از گوشهاش خط باریکی از خون، جاری میشه
دمای خونه خیلی پایین اومده بود و افرادی که داخلش بودن، تقریبا داشتن یخ میزدن
فکشون از سرما میلرزید و بهم برخورد میکرد
ژوچنگ: این نشونه ی خوبیه دیگه؟
خانم وانگ: نمیدونیم
ژوچنگ: ذهنش رو بخون خب
خانم وانگ: نمیشه
ژوچنگ: خب پس از کجا بفه...
خانم وانگ: اینقدر غر نزن تمرکزش رو ازبین میبری
فشار دستهای مشت شده و چشمهای بستش رو بیشتر کرد
نه تنها خودش درد میکشید، بلکه ناله های آروم شوان رو هم میشنید و فهمیده بود که شوان هم داره اذیت میشه
"یکم... فقط یکم مونده"
و دقیقا بعد همین حرفش، حس کرد وزنی از روش برداشته شده... روح شوان مقابل چشمهاش نبود و باعث شد ترسی به جونش بیفته
چشمهاش به سرعت باز شد
"برگشتی یا نابودت کردم؟؟"
با دیدن چشمهای باز زی یی، منتظر بهش چشم دوختن... اینکه چشمهاش رو باز کرده بود نشون از دو چیز بود
یک اینکه موفق شده و تونسته شوان رو برگردونه
دو اینکه موفق نشده و نتونسته شوان رو برگردونه
لبهای خشکش که بهم چسبیده بودن رو از هم فاصله داد و جیانگ رو صدا زد
زی یی: جیانگ
با شنیدن صدای آروم زی یی، یه قدم جلو برداشت
جیانگ: بله
زی یی: خون رو بیار
با شنیدن این حرف، لبخندی زدن و جیانگ تقریبا موقع برداشتن خون و رفتن پیش تابوت، دویید
شروع به ریختن خون توی دهنش کرد و کمک کرد تا قورتش بده... بدنش کم کم به شکل عادی برگشت
ژوچنگ: داره درست میشه؟
کوان: نمیدونیم
با تعجب نگاهش کرد
ژوچنگ: منظورت از نمیدونم چیه... داره درست میشه
کوان: ژوچنگ اون توی وجودش زهر گرگینه هست... درسته داره خون میخوره و درست میشه، ولی معلوم نیست بخاطر برگشت روحش هست یا نه... ما اگه به شوان قبل این هم خون میدادیم بدنش درست میشد ولی دوباره میخشکید
ژوچنگ: اوه
ژوانلو: پس یعنی امکان داره...؟؟
زانجین: آره... امکان داره روح برنگشته باشه یا حتی
نیازی به ادامه حرف نبود... همه میدونستن احتمال دیگه چیه
احتمال دیگه دقیقا چیزی بود که زی یی ازش میترسید
با چشمهای منتظر به شوان نگاه میکرد
جیانگ: تموم شد
با صدای لرزونی تموم شدن خون رو اعلام کرد و بعد بسته ی خون رو پرت کرد و کنار شوان ایستاد... با چشمهای منتظرش، منتظر تکون خوردن شوان شد
جیانگ: باید کم کم بیدار شه نه؟؟
سوالی بود که به جواب نیاز نداشت... فقط پرسید که به خودش یادآوری کنه و یه جورایی استرسش رو کم کنه... ولی چرا شوان بیدار نمیشد؟؟؟
چند دقیقه گذشت که برای اونها اندازه چند سال شد ولی هنوز اتفاقی که منتظرش بودن، نیفتاده بود
جیانگ: نباید الان بیدار میشد؟
باید ییدار میشد... این حداقل چیزی بود که باید تا الان اتفاق میفتاد ولی نیفتاد... شوان تکون نخورده بود، هیچ صدای ازش بیرون نیومده بود و حتی پلکهاش هم تکون نخورده بودن
جیانگ: زی یی
طوری صداش کرد انگار میدونست که با سوالی که قراره ازش بپرسه، چه جوابی قراره بگیره
صدای زی یی آروم و شکسته اومد
زی یی: بله
با شنیدن صدای زی یی، شَکِش به یقیین تبدیل شد
لبخند تلخی زد
جیانگ: نشد نه؟؟؟
صدای زی یی آرومتر از قبل اومد
زی یی: ببخشید
جیانگ: عیبی نداره... حداقل برای یه مدت کوتاه امیدوار شدم
قطره اشکی که از چشمش پایین ریخت رو پاک کرد
صورتش رو نزدیک صورت شوان برد و آروم زمزمه کرد
جیانگ: برای مدتی که امیدوار شده بودم حالم خیلی بهتر شده بود
بوسه‌ای به لب شوان زد و سرش رو پایین برد... پیشونیش رو به قفسه سینه شوان چسبوند و آروم زمزمه کرد
جیانگ: ولی دل تنگیم خیلی بیشتر از قبل شده
همه آروم و ساکت سرجای خودشون ایستاده بودن و سعی میکردن با سکوتشون، یکم فضا به جیانگ بدن
جیانگ: کاش برمیگشتی
اشکهاش شروع به ریختن کرد و با بغض گفت
جیانگ: چیکار کنم برگردی؟؟
_هرکاری بخوام میکنی؟؟
جیانگ: هرکاری بخوای میکنم
جیرجیرجیر
سرش رو با شدت بالا آورد و به شوان که با چشمهای نیمه باز بهش نگاه میکرد، خیره شد
از شدت شوک زبونش بند اومده بود و نمیدونست چی بگه... حتی نمیتونست چیزی که میدید رو باور کنه
شوان: دل منم برات تنگ شده بود عروسک شکستنی
با شنیدن صدای خش دار شوان، جیغ بلند زد و خودش رو تو بغلش پرت کرد
تمام کسایی که پیششون بودن، با خوشحالی و ناباوری به شوان که حالا تقریبا نشسته بود و جیانگ رو تو سفت بغلش داشت، نگاه میکردن
زانجین آروم خندید و کم کم صدای خندش بلندتر شد
زانجین: برگشت... جدا برگشت
و بعد این حرف زانجین، انگار تازه بقیه باورشون شده بود
همشون از خوشحالی یا لبخند میزدن یا میخندیدن... البته که اکثرشون اشک شوق میریختن ولی قطعا ژوچنگ، کوان و زانجین جزو اون اکثریت نبودن
موهای جیانگ رو میبوسید و عطر موهاش رو بو میکرد
شوان: دلم برات تنگ شده بود
جیانگ: دوست دارم... خیلی دوست دارم... عاشقتم شوان
سریع میگفت و محکمتر خودش رو به شوان میچسبوند... انگار که میترسید باز ازدستش بده
اول که بهوش نیومد ترک کردنش آسون تر بود ولی الان که دوباره صداش رو شنیده و حضورش رو حس کرده بود، واقعا نمیتونست دوباره ازش بگذره... به هیچ عنوان نمیتونست
شوان: منم دوست دارم... منم خیلی دوست دارم... منم عاشقتم جیانگم
لبش رو به لب جیانگ چسبوند و بوسه‌ای رو شروع کرد و جیانگ مشتاقانه همراهیش کرد
زی یی: فکر کردم شکست خوردم... فکر کردم روحت رو ازبین بردم
صدای زی یی آروم بود.‌.. طوری که فقط خودش میشنید
لبخندی همراه با اشک زد
زی یی: خوشحالم تونستم برت گردونم... واقعا خوشحالم
و بعد این حرف، چشمهاش سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمید
با صدای افتادن چیزی، از هم جدا شدن و با دیدن زی یی که بیهوش شده بود، تازه یادشون اومد بقیه هم اینجان
داشتن با ذوق به اون دو نفر نگاه میکردن
که ژوچنگ جهت نگاهش رو تغییر داد و تازه متوجه حال بده زی یی شد... سمتش رفت که یهو زی یی با زمین برخورد کرد
ژوچنگ: هوی دختره
با عجله سمتش رفت و نبضش رو گرفت
زانجین: بخواد بلایی سرش بیاد میکشمش
با عجله سمت زی یی رفت
بقیه انگار تازه به خودشون اومده بودن... چطور حواسشون به زی یی نبود... اون اینهمه مدت داشت انرژیش رو ازدست میداد و قطعا حال خوبی نداشت
سریع به سمتش رفتن
جیانگ از بغل شوان بیرون اومد و سعی کرد اون رو هم از تابوت بیرون بکشه ولی بدن شوان خشک شده بود و تکون دادنش سخت بود و حتی بدنش درد میومد
تا اینکه بالاخره تونست از جاش بلند شه و سمت بقیه رفت
شوان: چیشد؟
کوان: چیزی نیست... از خستگیه
شوان: مگه چند ساعته که داره تلاش میکنه؟؟
جیانگ: بیشتر از 4 ساعت
شوان: چییی؟؟
با تعجب به زی یی نگاه کرد
شوان: 4 ساعت بطور مداوم حتما بهش آسیب زده... زودباشین بلندش کنین بریم
و بعد، کلبه دوباره خالی از جمعیت شد
حالا ژان توی اون تابوت و توی اون کلبه، تنها بود... دیگه شوانی نبود تا همونطور که ییبو گفت، مراقبش باشه... حالا شوان زنده بود و با کمک به زیی یی برگردوندن ژان، به دوستش کمک میکرد... ییبو بیشتر از هرچیزی به این نیاز داشت
حداقل این چیزی بود که اونها فکر میکردن

𝚈𝙾𝚄𝚁 𝚃𝙰𝚂𝚃𝚈 𝙱𝙻𝙾𝙾𝙳(𝚂𝚎𝚊𝚜𝚘𝚗 2)Where stories live. Discover now