ᴘᴀʀᴛ ғᴏᴜʀ

392 115 138
                                    



با شنیدن حرف زی یی، از حرکت ایستاد
زی یی: من میتونم برشون برگردونم ییبو
برگشت و به زی یی نگاه کرد... چهرش مطمئن بود و چشمهاش شجاعت خاصی رو نشون میداد
+میتونی برشون گردونی؟؟
خوشحال از اینکه تونسته توجه ییبو رو به خودش جلب کنه، سر تکون داد
زی یی: آره... من حتی روح شوان رو هم احضار کردم ولی برای احضار روح ژان...
حرفش با صدای خنده ییبو نصفه موند... بلند میخندید ولی خندش، بیشتر ناراحتت میکرد تا خوشحال
+برای اینکه دوباره برگردم پیشتون هر چرت و پرتی میگین نه؟؟
زی یی خواست چیزی بگه که با بلند کردن دستش، ساکتش کرد
+برشون میگردونی؟؟ کی؟؟ تو؟
خندید
+مثل اینکه یادت رفته اونقدر بی عرضه‌ای که تو یه جنگ ساده نتونستی هیچ غلطی کنی
خانم وانگ: وانگ ییبو
با صدای مادرش، سمتش برگشت... چشمهاش رو گرد کرد و با ظاهر متعجبی گفت
+اشتباه میکنم؟؟؟ اون یه بی عرضه ی به ظاهر قدرتمنده... توقع ندارین این چرت و پرتها رو باور کنم مگه نه؟؟
برگشت سمت زی یی
+ارتباط برقرار کردن با روح خون آشامها؟؟ فکر میکنی این شدنیه؟؟
نزدیک شد و با خونسردی ترسناکی به حرف زدن ادامه داد
+میدونی... اون اوایل منم سعی کردم با روحشون ارتباط برقرار کنم... رفتم پیش جادوگری که میشناختم و التماسش کردم، ولی میدونی چی گفت؟؟؟ اینکه ارتباط برقرار کردن با روح خون آشامها، چون موجودات شیطانی هستن، غیرممکنه
متوقف شد و خندید
+بعد تو میخوای برشون گردونی؟ چطوری کاری که غیرممکنه رو میخوای انجام بدی؟؟
زی یی: ییبو من زی ییم... منگ زی یی
حالا نوبت اون بود که قدمهاش رو سمت ییبو برداره
زی یی: من با روحشون ارتباط برقرار میکنم و برشون میگردونم... این رو میخوام و میدونی که اینکار رو میکنم
+پس انجامش بده
با گیجی به ییبو نگاه کردند
+انجامش بده زی یی... هرکاری میخوای بکن... اومدی اجازه ی من رو بگیری، منم بهت اجازه دادم ولی این رو بدون، برگشتن شوان یا ژان، ذره‌ای برام اهمیت نداره... اگه خیلی دلتنگشی برش گردون ولی دیگه هیچوقت زی یی... هیچوقت دنبال من نیا و راجب هیچ چیز فاکی راجب گذشته‌ام صحبت نکن... نمیخوام دوباره تبدیل به یه احمق شم که اصل و نسب خودش رو فراموش کرده و دنبال انجام کارهایی که حتی انسانها هم انجام نمیدن، باشه... به اندازه کافی تو این چند قرن آسیب دیدم و دیگه نمیخوام همچین بلایی سرم بیاد... من قدرتمندترینم پس نباید کاری کنم که بهم آسیب بزنه و اگه کسی حتی فکر اینکه من رو نابود کنه به سرش زد، میکشم... فرقی نمیکنه کی باشه
زی یی: پس یعنی میخوای یوبین و روهان رو هم بکشی؟
+قطعا
زی یی: پس به قدرت نیاز داری
+و دارم قدرتمند میشم
زی یی: به ما نیاز داری
+اشتباه نکن... به هیچکی نیاز ندارم
برگشت سمت بقیه
+امیدوارم اخرین باری باشه که میبینمتون
و بعد به سرعت ناپدید شد
ناباورانه به جای خالی ییبو نگاه میکردن
زی یی: نمیشناسمش
خندید
زی یی: این ییبو رو نمیشناسم
کوان: هیچکدوم نمیشناسیم
جیانگ: معلوم نیست چه بلایی سر خودش آورده
زانجین: معلوم نیست؟؟ انسانیتش رو با خاک یکسان کرده... احساساتش مردن... دیگه چه بلایی میتونست سر خودش بیاره؟؟ بین بد و بدتر، بدتر رو انتخاب کرده... اگه با این روند پیش بره، هیچکدوم نمیتونیم کمکش کنیم و اگه به این کارهاش ادامه بده، تبدیل به هیولا میشه... هیولایی ترسناک تر از یوبین و روهان و معلوم نیست دست به چه کارهایی بزنه... خون آشامها احساساتشون بیشتر از انسانها درگیر و فعاله و وای به حال اونی که احساسات مثبتش رو نابود کنه... اون وقته که احساسات منفی مثل تنفر، کینه، انتقام و چیزهای مثل این تو وجودش رشد میکنن و وقتی از کنترل خارج شد هیچی... تکرار میکنم هیچی نمیتونه درستش کنه
حرفهای زانجین حقیقت و این حقیقت، وهم آور بود
ژوچنگ: پس فقط یه راه داریم
ژوانلو: برگردوندن هرچه سریع تر ژان و شوان

𝚈𝙾𝚄𝚁 𝚃𝙰𝚂𝚃𝚈 𝙱𝙻𝙾𝙾𝙳(𝚂𝚎𝚊𝚜𝚘𝚗 2)Where stories live. Discover now