با شنیدن حرف زی یی، از حرکت ایستاد
زی یی: من میتونم برشون برگردونم ییبو
برگشت و به زی یی نگاه کرد... چهرش مطمئن بود و چشمهاش شجاعت خاصی رو نشون میداد
+میتونی برشون گردونی؟؟
خوشحال از اینکه تونسته توجه ییبو رو به خودش جلب کنه، سر تکون داد
زی یی: آره... من حتی روح شوان رو هم احضار کردم ولی برای احضار روح ژان...
حرفش با صدای خنده ییبو نصفه موند... بلند میخندید ولی خندش، بیشتر ناراحتت میکرد تا خوشحال
+برای اینکه دوباره برگردم پیشتون هر چرت و پرتی میگین نه؟؟
زی یی خواست چیزی بگه که با بلند کردن دستش، ساکتش کرد
+برشون میگردونی؟؟ کی؟؟ تو؟
خندید
+مثل اینکه یادت رفته اونقدر بی عرضهای که تو یه جنگ ساده نتونستی هیچ غلطی کنی
خانم وانگ: وانگ ییبو
با صدای مادرش، سمتش برگشت... چشمهاش رو گرد کرد و با ظاهر متعجبی گفت
+اشتباه میکنم؟؟؟ اون یه بی عرضه ی به ظاهر قدرتمنده... توقع ندارین این چرت و پرتها رو باور کنم مگه نه؟؟
برگشت سمت زی یی
+ارتباط برقرار کردن با روح خون آشامها؟؟ فکر میکنی این شدنیه؟؟
نزدیک شد و با خونسردی ترسناکی به حرف زدن ادامه داد
+میدونی... اون اوایل منم سعی کردم با روحشون ارتباط برقرار کنم... رفتم پیش جادوگری که میشناختم و التماسش کردم، ولی میدونی چی گفت؟؟؟ اینکه ارتباط برقرار کردن با روح خون آشامها، چون موجودات شیطانی هستن، غیرممکنه
متوقف شد و خندید
+بعد تو میخوای برشون گردونی؟ چطوری کاری که غیرممکنه رو میخوای انجام بدی؟؟
زی یی: ییبو من زی ییم... منگ زی یی
حالا نوبت اون بود که قدمهاش رو سمت ییبو برداره
زی یی: من با روحشون ارتباط برقرار میکنم و برشون میگردونم... این رو میخوام و میدونی که اینکار رو میکنم
+پس انجامش بده
با گیجی به ییبو نگاه کردند
+انجامش بده زی یی... هرکاری میخوای بکن... اومدی اجازه ی من رو بگیری، منم بهت اجازه دادم ولی این رو بدون، برگشتن شوان یا ژان، ذرهای برام اهمیت نداره... اگه خیلی دلتنگشی برش گردون ولی دیگه هیچوقت زی یی... هیچوقت دنبال من نیا و راجب هیچ چیز فاکی راجب گذشتهام صحبت نکن... نمیخوام دوباره تبدیل به یه احمق شم که اصل و نسب خودش رو فراموش کرده و دنبال انجام کارهایی که حتی انسانها هم انجام نمیدن، باشه... به اندازه کافی تو این چند قرن آسیب دیدم و دیگه نمیخوام همچین بلایی سرم بیاد... من قدرتمندترینم پس نباید کاری کنم که بهم آسیب بزنه و اگه کسی حتی فکر اینکه من رو نابود کنه به سرش زد، میکشم... فرقی نمیکنه کی باشه
زی یی: پس یعنی میخوای یوبین و روهان رو هم بکشی؟
+قطعا
زی یی: پس به قدرت نیاز داری
+و دارم قدرتمند میشم
زی یی: به ما نیاز داری
+اشتباه نکن... به هیچکی نیاز ندارم
برگشت سمت بقیه
+امیدوارم اخرین باری باشه که میبینمتون
و بعد به سرعت ناپدید شد
ناباورانه به جای خالی ییبو نگاه میکردن
زی یی: نمیشناسمش
خندید
زی یی: این ییبو رو نمیشناسم
کوان: هیچکدوم نمیشناسیم
جیانگ: معلوم نیست چه بلایی سر خودش آورده
زانجین: معلوم نیست؟؟ انسانیتش رو با خاک یکسان کرده... احساساتش مردن... دیگه چه بلایی میتونست سر خودش بیاره؟؟ بین بد و بدتر، بدتر رو انتخاب کرده... اگه با این روند پیش بره، هیچکدوم نمیتونیم کمکش کنیم و اگه به این کارهاش ادامه بده، تبدیل به هیولا میشه... هیولایی ترسناک تر از یوبین و روهان و معلوم نیست دست به چه کارهایی بزنه... خون آشامها احساساتشون بیشتر از انسانها درگیر و فعاله و وای به حال اونی که احساسات مثبتش رو نابود کنه... اون وقته که احساسات منفی مثل تنفر، کینه، انتقام و چیزهای مثل این تو وجودش رشد میکنن و وقتی از کنترل خارج شد هیچی... تکرار میکنم هیچی نمیتونه درستش کنه
حرفهای زانجین حقیقت و این حقیقت، وهم آور بود
ژوچنگ: پس فقط یه راه داریم
ژوانلو: برگردوندن هرچه سریع تر ژان و شوان
![](https://img.wattpad.com/cover/296836682-288-k98182.jpg)
YOU ARE READING
𝚈𝙾𝚄𝚁 𝚃𝙰𝚂𝚃𝚈 𝙱𝙻𝙾𝙾𝙳(𝚂𝚎𝚊𝚜𝚘𝚗 2)
Fanfictionوانگ ییبو... خون آشام چندصد ساله ای که هیچکس از وجودش خبری نداشت و سالها در جنگلی ممنوعه زندانی بود و هیچوقت نمیدونست چطور این نفرین رو بشکنه، با ورود ژان به جنگل نه تنها نفرین جنگل شکسته شد، قفل قلب ییبو هم شکسته شد... ولی هیچوقت همه چیز خوب پیش نم...