ᴘᴀʀᴛ ᴛᴡᴇɴᴛʏ

429 115 137
                                    




اروم اروم چشمهاش رو باز کرد... بدنش رو کشید و صدایی از خودش بیرون اورد... یکم تو همون حالت موند و با به یاد اوردن اتفاقاتی که افتاده بود، لبخند کمرنگی روی لبهاش شکل گرفت... حدسی که زده بود درست از اب دراومده بود... اینکه مطمئن شده بود اون راه غیر ممکن که ییبو رو کنترل میکنه، چیزی یا کسی جز خود "ژان" نیست، باعث شده بود حس کنه رو ابرهاست
درسته حرفهای ییبو راجب نفرتش نسبت به خودش رو باور نمیکرد ولی اینکه با این اتفاق، ییبو هیچ جوره نمیتونست بهش ابراز بی حسی کنه، فوق العاده خوشحالش میکرد
بلند شد و سمت حموم رفت... یه حموم سریع و عجله‌ای گرفت چون مشتاق بود هرچه سریع تر پیش ییبو بره... از حموم که بیرون میاد، تو کمتر از یک دقیقه لباسهاش رو پوشید و خودش رو از اتاق بیرون پرت کرد... با ندیدن ییبو روی مبل همیشگیش، با تعجب به اطراف نگاه کرد
-ییبو؟؟
منتظر موند که جوابش رو بده یا مثل اکثر مواقع صدایی ایجاد کنه تا ژان بفهمه کجاست... ولی هیچ صدایی نیومد
-ییبو؟؟؟
داخل باشگاه میره ولی باز هم کسی رو که میخواد پیدا نمیکنه
-وانگ ییبو
اسمش رو داد زد ولی کسی جواب نداد... هیچ جای این خونه ی لعنتی نبود... تک تک اتاقهای بزرگش، باشگاهش، آشپزخونش، همه و همه جا رو گشت... حتی توی حیاط کوچیکش و پشت خونه و همچنین اطرافش رو گشت... ولی نبود
-وانگ ییبو... کجا رفتی آخه
اون حس منفی و نگرانی، داشت روانیش میکرد... نمیدونست چرا حس خوبی نداره... حس میکرد واقعا این دفعه ییبو رو از دست داده
-یعنی رفته شهر؟؟ رفته که برعکس حرف من عمل کنه؟؟ یا لج کرده و رفته برای اینکه حرصم رو در بیاره، خون چند نفر رو تا آخر بمکه؟؟(ب پارتنرتون همینقد اعتماد داشته باشین😐😂)
سریع سمت شهر دویید... ولی بعد چند لحظه، متوجه شد برعکس دفعات قبل، انرژیش تحلیل نرفته... ایستاد و با تعجب به اطرافش نگاه کرد
-چه اتفاقی افتاده؟؟ همیشه قبل اینکه به اینجا برسم، انرژیم تحلیل می‌رفت... ولی حالا حتی برای اینکه بقیه راه رو بدوعم، انرژی کافی دارم
کلافه لبهاش رو گاز گرفت و موهاش رو به هم ریخت
-چرا نمیفهمم چیشده؟ چرا همه چیز اینقدر عجیبه؟؟ این حس ترس لعنتی چیه که افتاده تو جونم... وانگ ییبو همه اینها تقصیر توعه
با چیزی که ناگهانی به ذهنش میرسه، شوکه به روبروش نگاه میکنه... دستهاش رو بالا میاره و بهشون خیره میشه... باصدایی آرومتر از قبل زمزمه میگه
-نه... این غیر ممکنه... نه ییبو... تو اینکار‌ رو نمیکنی
حین اینکه این حرفها رو میزنه، قدرتش رو متمرکز میکنه تا بتونه آتیش درست کنه
-خواهش میکنم مثل قبل باش... خواهش میکنم بعد یه مدت کوتاه از بین برو
ولی وقتی آتیش بزرگی ساخته شد و تا وقتی که ژان از بینش نبرد، نابود نشد، فهمید چیزی که"غیرممکن" دونسته، اتفاق افتاده
-روحم ترمیم پیدا کرده... یا حداقل داره ترمیم پیدا میکنه... این یعنی روحم رو پذیرفته... وانگ ییبو روحم رو پذیرفته و این یعنی من رو پذیرفته
سرش رو بالا آورد
-من رو دوباره به عنوان جفتش میبینه
لبخندی زد ولی با یادآوری اینکه خبری از ییبو نیست، بلافاصله محو شد
-پس خودش کو؟؟؟ کجا رفته؟؟؟ وقتی من رو پذیرفت نمیذاره بره که... قطعا تنهام نمیذاره... پس یعنی پیش بقیه‌ست؟؟؟ رفته بگه که برگشته؟؟ حتما همینطوره
و به سمت خونه زی یی حرکت کرد و به صدای توی سرش که میپرسید "پس چرا تو رو نبرده" با امیدواری جواب داد
-چون من خواب بودم... نمیخواسته بیدارم کنه... اصلا شاید نمیدونه بعد اینهمه اتفاق، چجوری باهام برخورد کنه

𝚈𝙾𝚄𝚁 𝚃𝙰𝚂𝚃𝚈 𝙱𝙻𝙾𝙾𝙳(𝚂𝚎𝚊𝚜𝚘𝚗 2)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon