ᴘᴀʀᴛ ᴛᴡᴇɴᴛʏ sɪx

488 118 464
                                    




تو حال نشسته بودن و بهم نگاه میکرد
شوان: خیلی خب... باید چیکار کنیم؟؟
زی یی: میخوام یه روز حس کنم یه ادم نرمالم و برای چیزهایی که بقیه استرسش رو میکشن، استرس بگیرم... بیاین جرئت حقیقت
-اره
بلند داد زد و دستهاش رو بهم کوبید
زی یی: و حق دروغ گفتن ندارین
و با شوان نگاه خبیثانه‌ای به ژان انداختن
چند  بار پلک زد و بعد گفت
-حس میکنم همه ی اینا یه نقشه ی از قبل تعیین شدست و منم تو دام افتادم
زی یی خندید و بعد بلند شد و قوطی خالی واین رو اورد
زی یی: گرد بشینین... کوان برق رو خاموش کن
بعد اینکه تمام کارهای مورد نیاز رو انجام دادن، با خوشحالی بطری رو چرخوند که به خودش و ژوچنگ افتاد
زی یی: از این بدتر نمیشد
ژوچنگ: خیلی خب... از اونجایی که همش...
زی یی: منکه نگفتم جرعت یا حقیقت
ژوچنگ: خب بگو
زی یی: حقیقت
ژوچنگ: خب ادامه ی حرفم... از اونجایی که همش به ژوانلو ابراز علاقه میکنی بهم بگو... گرایشت چیه؟؟
زی یی با نیش باز به ژوچنگ نگاه کرد و با خنده گفت
زی یی: بایسکشوال
همون لحظه ژوچنگ و ژان یه "بزن قدش" گفتن و محکم به دستهای هم زدن
جیانگ: چرا؟؟
-هیچی فقط شرط بسته بودیم
ژوچنگ: و زی یی... من هیچ مشکلی ندارم
اگه میخوای ژوانلو رو از یوچن بگیری... خودم حمایتتون میکنم
ژوانلو: احیانا من نباید چیزی بگم؟؟
زی یی: نخیر... تولد منه، روز منه، ژوانلو هم ماله منه
-نوش جونت
کوان: زنش رو دزدین
زانجین: تصحیح کن...دوست دخترش و همچنین بهتر... فقط منم که بنظرم این دو نفر بهم میان؟؟
جیانگ: نه هممون همچین نظری داریم
ژوانلو: خیلی خب نوبت یه نفر دیگست
در حالی که لپهاش سرخ شده بودن گفت و باعث شد همه اروم بخندن
زی یی دوباره بطری رو چرخوند که رو به زی یی و ژوانلو ایستاد
زی یی: یسس
جیانگ: عوضی رو ببین اخه
زی یی با خنده پرسید
زی یی: لاو... جرئت یا حقیقت؟؟
ژوانلو: قطعا جرئت نتیجه خوبی نداره... پس حقیقت
زی یی به گوشه‌ای خیره شد و بعد گفت
زی یی: اگه کسی که برات اهمیت داره و دوستش داری، به افراد دیگه‌ای که دوست داری اسیب بزنه و بدون پشیمونی به کارش ادامه بده، چیکار میکنی؟؟؟
به زی یی خیره شد و بعد گفت
ژوانلو: فرقی نمیکنه کی، هرکس بخواد باشه، حتی ژوچنگ و ژان، اگه بخوان به کسایی که دوست دارم اسیب بزنن، دیگه پیش من جایی ندارن
زی یی: ناراحت نمیشی؟؟
ژوانلو: مگه میشه نشم؟؟؟ ولی بعد که بگذره دیگه ناراحت نخواهم بود... کاری که میکنه کم چیزی نیست که
زی یی لبخندی زد و بعد باشیطنت گفت
زی یی: بعد توقع دارین عاشقش نشم
دستش رو، روی قلبش گذاشت و با حالت دراماتیکی گفت
زی یی: ولی این قلب برای اون میتپه
شوان: اوه شت
بعد چند دور بازی، بطری رو به زانجین و ژان افتاد
زانجین: جرئت یا حقیقت؟؟
-جرئت
زانجین نگاهی به اطراف کرد و بعد پوزخندی زد که همه میتونستن شیطانی بودنش رو بفهمن
زانجین: از اونجایی که فرد بشدت چشم و گوش بسته‌ای هستم و زیادی مهربونم، چیز بد یا خجالت اوری نمیخوام
بعد این حرف، ژان چشمهاش رو بست و منتظر شنیدن چیزی شد که باعث شه بخواد گریه کنه
زانجین: فقط میخوام تا اخر بازی رو پای ییبو بشینی و اگه میشه یه بوسه ی هات نشونم بدین
سرش رو برگردوند و به ییبو که پوزخندی زده و ابرویی بالا انداخته بود، نگاه کرد و بعد با لبخند سمت زانجین برگشت
-زانجین
زانجین: جونم
-بهت گفته بودم چقدر ازت بدم میاد؟؟
زانجین: نه
-الان گفتم
زانجین: عیبی نداره... حالا برو سرجای اختصاصیت بشین و ببوسش
بلند شد و سمت ییبو رفت... روی زانوش نشست که زانجین گفت
زانجین: روی رون پاش... یه جوری که به سینه‌اش بچسبی
خودش رو جلو کشید و جاش رو تنظیم کرد که ییبو دستش رو، روی کمرش گذاشت
زانجین: حالا ببوسش
یه نگاه به همشون که بهش خیره بودن، کرد و گفت
-این واقعا معذب کنندست
و بعد چشمهاش رو بست و بوسه ی سریعی به لب ییبو زد
زانجین:؛نه این نه... گفتم هات
کوان با خنده دوست پسر شیطونش رو توی بغلش کشید و به نمایش روبروش خیره شد
-خیلی خب... یه بوسه ی هات و کوتاه... بدون سواستفاده
و لبش رو، به مال ییبو چسبوند زبونش رو، روی لبش کشید... لبهای ژان رو، توی دهن خودش کشید و مکیدش... دستهاش رو، روی صورت ییبو گذاشت و خودش رو بهش نزدیک تر کرد... دست ییبو کمرش رو محکمتر گرفت و به خودش نزدیکتر کرد... لب ژان رو بین دندونهاش کشید و گاز نسبتا ارومی ازش گرفت که باعث شد اروم ناله کنه
شوان: فکر کنم کم کم باید بریم اتاقهامون وگرنه شاهد چیزهای خیلی قشنگ و هاتی میشیم
با این حرف شوان، ژان سرش رو تو گردن ییبو پنهان کرد
-خفه شید و به ادامه بازی لعنتیتون ادامه بدید
بعد اینکه دوباره بازی شروع شد، سرش رو به گوش ژان نزدیک کرد و اروم گفت
+بانی
-ها
+دوست دارم
لبخندی زد
-باشه
جیانگ: یه لحظه صبر کن... یه سوال
همه به سمتش برگشتن
جیانگ: چرا از لحظه ی شروع بازی، اصلا نوبت ییبو نشده؟؟؟ کم کم دارم به این نتیجه میرسم بطری رو کنترل میکنه
بعد این حرف، همشون ناگهانی سمت ییبو برگشتن که دیدن داره میخنده
-مثل اینکه جدی کنترل میکرد
زی یی: این منصفانه نیست...به خاطر همین شوان باید از ییبو یه سوال بپرسه و ییبو جواب بده
شوان: اره حق با زی ییه... ییبو ... جرعت یا حقیقت؟؟؟
+جرئت
شوان: اگه جرئت داری حقیقت رو امتحان کن
کوان: هوشمندانه بود
شوان: خب ییبو... جرئت یا حقیقت؟؟؟
+حقیقت
شوان: بیا صادق باشیم... تو بی دلیل خون انسانها رو ننوشیدی... دلیلش چی بوده؟؟
با سوالی که شوان پرسید، همه به ییبو نگاه میکردن
+از قبل نقشش رو کشیده بودین مگه نه؟؟؟
زی یی: اره
به ژان که توی بغلش بود نگاه کرد... باید میگفت چرا اینکارو کرده بود؟؟؟
زی یی: دروغ نداریم وانگ ییبو... و فکر نکن میتونی از جواب دادن فرار کنی... وگرنه ژان رو تا یه هفته ازت قایم میکنم
-منم فرار میکنم و برمیگردم پیش خودش
لبخندی زد و فشار ارومی به ژان توی بغلش وارد کرد
زی یی: بدم میاد از این لوس بازیا
شوان: چندشا
جیانگ: قباحت داره
ژوچنگ: خجالت داره
کوان: خنده داره
زانجین: دلیلش چی بود؟؟؟
ژوانلو: راست میگه
خانم وانگ که تا اون لحظه ساکت بود، اروم گفت
خانم وانگ: ییبو... دلیلش چیز بدی نیست... ماهم خانوادتیم پس گفتنش به ما قطعا مشکلی نداره... مثل قبل باهامون راحت باش ییبو... حرف زدن با ما اونقدرها هم سخت نیست
سری تکون داد که فشار دستی، روی دست خودش حس کرد... با دیدن دست کوچیک ژان لبخندی زد و اروم گفت
+بخاطر قسم محافظت
زی یی: منظورت اینه قسم محافظت میگفت باید ادم بکشی؟؟
-قسم محافظت چیه؟؟(این بچه هنوز نمیدونه😂😭)
خانم وانگ: بعدا بهت میگم... تو ادامه بده ییبو
+همه چیز راجب قسم محافظت رو میدونین دیگه؟؟؟
همه: آره
-نه
شوان: بچه بعدا بهت میگیم... ییبو تو بی توجه به چرت و پرتهای ما حرفت رو بزن
+وقتی این قسم رو خوردم، بهم گفته شد روح ژان قراره به زودیه زود نابود بشه و فقط یه راه برای نگهداشتنش وجود داره... فرستادن روحهای بیشتر... منم شروع به کشتن انسانها کردم... اولش با افرادی که دوست داشتم بمیرن و لایقش بودن شروع کردم... ولی بعدش گفته شد چون روح ژان جزو ارواح شیطانی نیست، نمیتونه فقط با فرستاده شدن روح افرادی با روح نسبتا شیطانی نجات داده بشه... باید افرادی با روح پاک هم فرستاده میشد... پس این وسط، جون افراد بیگناه هم گرفته شد
به بقیه نگاه کرد
+همین
شوان: همین؟؟؟ تو الان به این میگی همین؟؟؟
+پس چی بگم؟؟؟
شوان: همون
جیانگ با خنده بهش نگاه کرد و دیوونه‌ای زیرلب گفت
زی یی: پس چرا وقتی ژان برگشت هم به این کار ادامه دادی؟؟
+سواستفاده
زی یی: یعنی چی؟؟
+روح جان هنوز میتونست برگرده... اونها میتونستن روحش رو برگردونن... پس نیاز بود برای جلوگیری از این کار، هنوز روحهایی رو براشون بفرستم
به بقیه که ساکت نگاهش میکردن نیم نگاهی انداخت و ادامه داد
+ولی حالا که ژان رو پذیرفتم روحش برگشته و دیگه تهدید نمیشه... و دیگه نیازی نیست روحی براشون فرستاده بشه... ولی من تبدیل به یاغی شدم و نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم
به ژان نگاه کرد و ادامه داد
+درواقع نمیتونستم
بعد اینکه حرفش تموم شد، شوان و زی یی بهم نگاه کردن و بعد گفتن
: اینم حل شد
ژوچنگ: دلیلش برگام رو خزان کرد
و شروع به ابراز تعجبشون کردن... ولی ژان، همچنان به ییبو خیره بود و حرفایی که زده بود رو مرور میکرد... درسته نمیدونست قسم محافظت چیه ولی چیزهایی که ییبو تعریف کرده بود، نشون میداد که تمام این مدت ییبو نه کاملا، ولی بخشی از این کارها رو بخاطر ژان انجام داده
-بخاطر من اینکار رو کردی
+هوم
-ییبو... تو واقعا تمام این مدت من رو فراموش نکرده بودی
+نه بانی... فراموش نکرده بودم
لبخندی زد و محکم لبهای ییبو رو بوسید
-پیرمرد 600 ساله... تو زیادی شیرینی
زی یی: دلم میخواد گریه کنم... انگار همین دیروز بود که توی جنگل ممنوعه داشتم این دوتا احمقِ خنگ رو قانع میکردم جفت مقدر شده ی همدیگن... الان نشستن بغل هم هی دل میدن قلوه میگیرن... احساساتی شدم
و شروع کرد نمایشی گریه کردن و بعد چند لحظه ی کوتاه، خیلی جدی سرش رو بالا اورد و بهشون نگاه کرد
زی یی: گشنمه
ژوانلو: به سلامتی
زی یی: سلامت باشی
جیرجیرجیر
زی یی: گشنمه
-خب ما چیکار کنیم؟؟
زی یی: با تو نیستم که... ژوانلو... لولو... ژوژو... بیب
جیرجیرجیر
زی یی: به هیچکس انقدر ظلم نمیشه که به من میشه... خیر سرم تولدمه... بعد خودم باید برای خودم غذا درست کنم
و با غرغر به سمت آشپزخونه رفت
ژوانلو: تا چند لحظه ی دیگه صدای افتادن قابلمه ها میاد و بعد من رو صدا میکنه ... سه، دو، یک
با صدای بلندی که از اشپزخونه اومد، همه سمت اشپزخونه برگشتن
زی یی: ژوانلوووو
بلند داد زد
ژوانلو: اومدم... دیدین گفتم؟؟؟

𝚈𝙾𝚄𝚁 𝚃𝙰𝚂𝚃𝚈 𝙱𝙻𝙾𝙾𝙳(𝚂𝚎𝚊𝚜𝚘𝚗 2)Where stories live. Discover now