ᴘᴀʀᴛ ᴛᴡᴇɴᴛʏ ɴɪɴᴇ

465 117 145
                                    




سمت شهر تاریک حرکت کرد و با رسیدن به اونجا، بدون لحظه‌ای مکث داخل اتاق یوبین رفت
یوبین: در بزن بعد بیا تو
یوچن: اونها فهمیدن یه گرگینه وجود داره... بخاطر همین آقونیطون خریدن... میخوان به اینجا تلپورت کنن تا من رو بکشن
یوبین: کِی؟؟
یوچن: نگفتن... اها راستی... دنبال اون پسره که دکتر دولیش بود میگشتن که راجب دولیش اطلاعات بدست بیارن
یوبین: پس باید تو اون دنیا دنبالش بگردن
یوچن: مرده؟؟؟
یوبین: میگن خودکشی کرده... هرچند میتونن دروغ هم بگن... برام مهم نبود پیگیری نکردم
یوچن: اون مهم نیست... راجب من چیکار میکنیم؟؟؟ چون به احتمال زیاد یا فهمیدن یا میفهمن
یوبین: پس باید بیتوجه به اینکه میدونن یا نه، حمله کنیم
یوچن: حمله کنیم؟؟ چجوری؟؟ اگه میدونن پس اون یه پیام تهدید بود... بعد ما بریم و کاری که نباید بکنیم؟؟
یوبین خنده ی بلند کرد و به دولیش اشاره کرد تا نزدیک بره
یوبین: بهم اعتماد کن... قرار حسابی خوش بگذرونیم

*******************************************

بعد گشتن های مداوم، بالاخره ژوانلو رو توی اتاق زیرشیروونی پیدا کرد... اون هم درحالی که یه گوشه نشسته بود و به در پشت کرده بود... در زد تا اعلام حضور کنه و بعد نزدیکش شد
زی یی: اومدی تو مخفیگاهم... حالا باید چه مجازاتی برای این کار گستاخانت در نظر بگیرم؟؟؟
کنار ژوانلو نشست
زی یی: نظرت راجب اموزش اشپزی چیه؟؟ یا اینکه تا یه ماه هر روز کیک شکلاتی و قهوه برام درست کنی
لبخندی زد که با حرف بعدی زی یی، لبهاش شروع به لرزیدن کرد
زی یی: یا اینکه بروز بدی چقدر حالت بده
برگشت سمت زی یی
ژوانلو: میدونستی نه؟؟ خیلی وقته که این رو میدونستی... بخاطر همین دورش ازم میکردی... بخاطر همین اون سوال رو ازم پرسیدی... چون نگران بودی... ولی من احمق حتی به اینکه چرا اون حرف رو زدی شک نکردم
بغضش شکست و یه قطره اشک از چشمش پایین ریخت که زی یی با نگاهش، دنبالش کرد
ژوانلو: خودم آوردمش اینجا... دشمن داداش کوچولوم رو خودم اوردم اینجا... کسی که خواهان مرگش بود و هست
خندید و اشکهای روی صورتش رو پاک کرد
ژوانلو: گفتم چیکار میکنم؟؟ گفتم اگه کسی به کسایی که دوسشون دارم اسیب بزنه، چیکار میکنم؟؟ گفتم دیگه جایی پیشم نداره درسته؟؟ اره... دیگه پیشم جایی نداره
به زی یی نگاه کرد و با گریه گفت
ژوانلو: ولی دارم دیوونه میشم... نمیدونی چه حس بدی داره.... داره زجرم میده... داره دیوونم میکنه... من بهش اعتماد داشتم... من... من دوستش داشتم
گریش شدت گرفت و باعث شد زی یی بره جلو و اون رو توی بغلش بکشه
زی یی: از کجا میدونستی که کیه؟؟ اصلا چیزی معلوم بود؟؟ از کجا باید میفهمیدی یه گرگینه‌ست؟؟؟ چجوری میفهمیدی داداش یوبینه؟؟؟ یا بدتر... از کجا میفهمیدی داداش منه که عمیقا خاک تو سر مادرفاکرش
وسط گریه، خندید و باعث شد زی یی هم لبخندی بزنه
زی یی: میدونم ناراحتی... ولی میشه نباشی؟؟ همه نگرانتن... چون هیچکدوم اندازه ی تو به یوچن نزدیک نبودن
از آغوش زی یی بیرون اومد
ژوانلو: من ژوانلوعم... شیائو ژوانلو... هیچی نمیتونه از  پادرم بیاره... حتی یه گرگینه که متاسفانه دوست پسرمه
زی یی: بود
ژوانلو: درسته... بود
زی یی: تو قوی ترین فرد دنیایی
ژوانلو لبخندی بهش زد
زی یی: و من با موفقیت تو رو از داداش زشت و بی لیاقتم دزدیدم... خوشحالم
ژوانلو: تو هیچوقت ادم نمیشی
زی یی: نه من ادمم
ژوانلو: نیستی
زی یی: ادمم
ژوانلو: نه
زی یی: اره
و خب همین بحثها باعث شد ژوچنگ و ژان که پشت در بودن، لبخند کوچیکی بزنن
ژوچنگ: من اون یوچن بی همه چیز رو میکشم... حتی اگه مرگش نیاز به مرگم داشته باشه
-پشتتم

𝚈𝙾𝚄𝚁 𝚃𝙰𝚂𝚃𝚈 𝙱𝙻𝙾𝙾𝙳(𝚂𝚎𝚊𝚜𝚘𝚗 2)Where stories live. Discover now