ᴘᴀʀᴛ sᴇᴠᴇɴᴛᴇᴇɴ

443 125 316
                                    



بدون اینکه برگرده، ایستاد... میتونست صدای قدمهایی که بهش نزدیک میشدن بشنوه... چائو بهش نزدیک میشد و ژان منتظر بود تا ببینه اومدنش دلیل قانع کننده‌ای داره یا نه
چائو: دلم برات تنگ شده بود
معلومه که چائو هیچ دلیل قانع کننده‌ای نداره
پوزخندی زد و به راهش ادامه داد... انگار نه انگار چائو اونجا بود و انگار نه انگار حالا دیگه میدونه ژان برگشته و زندست... زیاد دور نشده بود که جسمی از کنارش رد شد و لحظه ی بعد، جلوش ایستاده بود و سد راهش شده بود
چائو: این رفتارت آدم رو عصبانی میکنه
-تو مگه آدمی؟؟؟
خندید
چائو: بالاخره دهن باز کردی... ولی برای گستاخی
-شاید چون لایق این طرز برخوردی؟
چونه ژان رو گرفت و اون رو به خودش نزدیک کرد
چائو: اشتباه میکنی... من با اون فرد قبلی تفاوتهای زیادی دارم
چونه‌اش رو بین دستاش فشار میده
چائو: من خیلی فرق کردم... قدرتمند شدم... اونقدر قدرتمند که جزو برترینهام... کسی هستم که همه ازش حساب میبرن... پس لایق احترامم شیائو ژان... بخصوص در مقابل فرد بی ارزشی مثل تو(فحش ناموسی آزاد)
ژان بهش خیره بود باعث میشد احساس سرما بکنه... چشمهای ژان اون رو یاد ییبو انداخت... همونقدر سرد، همونقدر قدرتمند و همونقدر مبهم و بدون هیچ حسی درونش
پوزخندی زد و با دستش، دست چائو رو از روی چونش جدا کرد و با ضرب پرتش کرد
-جناب قدرتمند... از کجا فهمیدی من زندم؟؟؟
سرش رو بالا گرفت
چائو: کلاغهام خبرها رو رسوندن... اونها خیلی حرفه‌این
-کلاغهای تو یا یوبین؟؟ چون تا جایی که میدونم بدون اجازه ی اون حق نداری هیچکاری کنی چه برسه گذاشتن جاسوس برای ما... و حرفه‌ای؟؟ میشه بدونم کِی فهمیدین من زندم قربان؟
چائو که حس کرد داره تحقیر میشه، اخمی کرد و گفت
چائو: وقتی اومدین به خونه‌ای که حالا ازش بیرون اومدی
ابرویی بالا انداخت
-پس نمیشه گفت حرفه‌ای... زیادی دیر فهمیدن
به ساده لوحی پسر مقابلش پوزخندی زد... چی میشد اگه میفهمید اونها قبل برگشتش، همه چیز رو میدونستن؟
-ولی گذشته از تمام اینها... خونه ی ییبو رو پیدا کردی؟؟؟
منتظر نموند جوابی بشنوه پس اضافه کرد
-اونی که خونهای توی خونه رو برداشته بود، تو بودی؟؟؟
چائو: من بودم
خندید
-تو که از انسانها تغذیه میکنی... پس دلیلت برای برداشتنش چی بود؟؟؟
بلندتر خندید
-انقدر ازمون بدت میومد و حرصی بودی که حتی به کش رفتن خونی که مصرف میکردیم، راضی بودی؟؟؟
چمشهاش رو بست و به ژان که میخندید گوش کرد... وقتی ژان اونقدری خندید که اشکهاش صورتش رو خیس کردن، بالاخره ساکت شد... برعکس لحن قبلیش، با جدیت گفت
-چی میخوای؟؟؟
حالا چائو هم بهش نگاه میکرد
-قطعا بی دلیل نیومدی دیدنم... چی میخوای؟؟؟
چائو: نمیدونی؟؟؟
جوابی نداد و باعث شد چائو ادامه بده
چائو: چون چیزی که میخوامش اینجاست
صورت ژان رو نوازش کرد
چائو: حالا که قدرتمند شدم، پس با بودن با من مشکل نداری درسته؟؟؟ پس حالا که قدرت، بعد یوبین و پدر دست منه... من جانشینم... با من میای مگه نه؟؟؟
لبخندی زد، به چشمای چائو خیره شد و آروم گفت
-تو همونی هستی که باعث شدی ییبو حواسش از مادرش پرت شه... همونی که باعث شد اون مار لعنتی بچم رو ازم بگیره... یه جورایی مقصر مرگ من و بچمی درسته؟؟ پس هروقت اونقدر ضعیف شدم که جلوت زانو زدم، تن به این حقارت میدم
از چائو فاصله گرفت و از کنار چائو رد شد
چائو: کاری بکنم که زانو بزنی؟؟ پس آماده باش
و به سرعت حمله کرد... ژان از ضرباتش جا خالی میداد و سعی میکرد به چائو ضربه بزنه ولی علاوه بر اینکه ژان به قدرتمندی قبل نبود، چائو واقعا قوی شده بود... سعی کرد آتش درست کنه و تقریبا موفق شد ولی با ضعف بی موقع، سرش گیج رفت و چائو به راحتی زمین زدش
تکخندی زد
چائو: اون همه با دک و پز حرف زدی... ولی به راحتی به زانوم در اومدی
گلوش رو با دست گرفت
چائو: ولی دیگه تمایلی به بودن باهات ندارم... اون یه شانس بود، که از دستش دادی
فشار دستش دور گلوی ژان رو بیشتر شد و باعث شد ژان اخمی کنه و به دستش چنگ بزنه
چائو: حالا شکست ییبو رو میخوام... میخوام از بین رفتن اون لردنما رو ببینم
با خس خس گفت
-میخوای شکست ییبو رو ببینی؟؟ پس سراغ آدم اشتباهی اومدی.‌.. با آسیب زدن به من ییبو ذره‌ای ناراحت نمیشه چه برسه به شکستن
چائو بلند خندید
چائو: آدم اشتباهی؟ اتفاقا سراغ درستترین فرد اومدم... نمیتونی فکر کنی وانگ ییبو بخاطر یه زخم سطحی که روی بدنت ایجاد شه، چه کارها که نمیکنه
فشار بیشتری به گردن ژان وارد کرد... بطوری که صدای شکستن گردنش رو شنید و ژان از درد، صداش در اومد... به دست چائو چنگ زد و چشمهاش رو از درد فشار داد... اشکی از گوشه چشمش بیرون ریخت و دقیقا وقتی که حس کرد همه چی تموم شد و گردنش شکسته میشه، فشار از روی گردنش برداشته و به عقب کشیده شد

𝚈𝙾𝚄𝚁 𝚃𝙰𝚂𝚃𝚈 𝙱𝙻𝙾𝙾𝙳(𝚂𝚎𝚊𝚜𝚘𝚗 2)Where stories live. Discover now