ᴘᴀʀᴛ ᴛʜʀᴇᴇ

386 113 97
                                    



یوبین به چائو که گوشه‌ای نشسته بود، نگاه کرد
یوبین: حرفهامون رو شنیدی... حالا چیکار میکنی؟؟
برگشت سمت یوبین
چائو: حتی اگه ژان زنده بود، من بخاطر زجری که این مدت کشیدم، از اون حرومزاده انتقام میگرفتم... ولی حالا میگین اون ژان رو کشته تا زنده بمونه، مسلما دلم میخواد تیکه تیکش کنم
روهان: حتما از اینکه کسی که دوستش داشتی رو کشته، عصبانی هستی پسرم
خندید
چائو: نه پدر... شما همیشه بهم یاد داده بودین که عشق ضعیفت میکنه... من عاشق اون پسر نبودم فقط میخواستم داشته باشمش... مرگش ناراحتم کرد چون نتونستم بودن باهاش رو تجربه کنم... ولی نفرتم به اون وانگ حرومزاده، بیشتر از این حرفهاست
سمت یوبین برگشت
چائو: قربان... شما قدرتمندترین هستین... من متوجه شدم که به اون قدرتی که باید، نرسیدم... میتونین کمکم کنین؟؟
خندید و سرش رو تکون داد
یوبین: برو و آماده شو
بعد رفتن چائو از اتاق، برگشت سمت روهان
یوبین: خوب بود... فکر نمیکردم همچین چیزی ببینم... فکر کنم قراره پسر احمقت، عاقل شه
روهان: همش بخاطر توعه

*******************************************

ساعتها بود که داشتن میگشتن و هنوز چیز مشکوکی ندیده، نشنیده و حس نکرده بودن
همشون خسته، کلافه و ناامید بودن و با خودشون فکر میکردن "امکان داره اشتباه کرده باشیم؟" ولی با لرزش گوشیشون و باز کردن پیامی که از طرف جیانگ براشون ارسال شده بود، با امیدواری سمت جایی که جیانگ و ژوانلو بودن حرکت کردن
"بوی خون و صدای ناله میشنوم"
با رسیدن به اونجا، بوی خون حتی به ژوچنگ، ژوانلو و زی یی که انسان بودن هم رسید و نشون میداد که تعداد قربانی ها، بیشتر از یک نفر هست
با اضطراب بهم نگاه کردن
کوان: بریم
با ورودشون به کوچه، شاهد چیزی بودن که فکرش رو نمیکردن روزی ببینن
جنازه ی دو پسر روی زمین افتاده بود و دختری که به دیوار تکیه داده بود، به دوستش که خونش درحال مکیده شدن بود و جون میداد، نگاه میکرد
با انداختن جنازه ی بی جون دختر توی بغلش، به سمت اون رفت و باعث شد التماس کنه باهاش کاری نداشته باشه
سمتش رفت ولی قبل اینکه بتونه بهش دست بزنه، صدایی متوقفش کرد
خانم وانگ: ییبو؟؟
سمت صدا برگشت... به افرادی که پشتش بودن نگاهی انداخت و بی حوصله برگشت
+سرم شلوغه... بعدا مزاحمم شین
سمت دختر حمله کرد ولی قبل اینکه بهش برسه، فردی از پشت گرفتش
برگشت و یه مشت محکم به صورت کوان که باعث شده بود به منبع غذاش نرسه، زد
خانم وانگ از فرصت استفاده کرد و به ذهن دختر نفوذ کرد و تمام اتفاقات رو از ذهنش پاک کرد
ییبو برگشت ولی با جای خالی دختر مواجه شد
دادی زد
+دقیقا چه غلطی کردین؟؟؟؟
با صدای دادش، ناخودآگاه به عقب قدم برداشتن
+اینجا چه غلطی میکنین؟؟
آروم گفت
ژوانلو: اومدیم دنبال تو ییبو
+مگه من ازتون خواستم؟؟
چرا این ییبو اینقدر ناآشنا بود؟؟ چرا نمیشناختنش؟؟
خانم وانگ: ییبو... میدونی چقدر نگرانت بودیم؟؟؟ میدونی چقدر دنبالت گشتیم؟؟؟
خندید و بهش نگاه کرد
+الان چی بگم؟؟ ممنونم؟؟؟ یا متاسفم؟؟؟
برگشت
+برام مهم نیست... برین
کوان: برگردیم؟؟؟ چطور همچین چیزی میگی؟؟
به ییبو که بی توجه بهش داشت میرفت، نگاه کرد و بعد چند لحظه، به سمتش رفت و دوباره باهاش درگیر شد
کوان: معلوم هست چت شده؟؟؟
+شما چتون شده؟؟؟ چرا دنبالم اومدین وقتی دیدین برنگشتم؟
جیانگ: چون نگرانت شدیم
+نگران شدین؟؟ چرا؟
و قبل اینکه اجازه بده کسی حرفی بزنه، خندید و به ژوانلو و ژوچنگ اشاره کرد
+نکنه شما دوتا هم نگران شدین؟؟؟
نمیدونستن چی بگن... معلومه که نگران شده بودن ولی ییبو میخواست چی بشنوه؟؟
+باورم نمیشه... اینقدر احمقین که نگران قاتل برادرتون شدین؟
ژوچنگ: تو قاتل ژان نیستی
+پس کیه؟؟؟ نکنه یوبین؟؟
ژوچنگ دهنش رو برای زدن حرفی باز کرد ولی ییبو گفت
+اگه میخوای اون حرفهای مسخره که دست خودت نبود و تو عاشقش بودی و از اینجور چرت و پرتها بگی، بهتره از همین الان خفه شی... باور کن اصلا حوصله ی شنیدن این چیزها رو ندارم
زی یی: تو ییبو نیستی
توجهش رو به زی یی داد
زی یی: تو اون وانگ ییبویی که من میشناسم نیستی... چه بلایی سرت اومده؟؟
نزدیکش شد
زی یی: تو از انسان ها تغذیه میکنی و اونها رو میکشی؟؟؟ چطور باور کنم؟؟ میدونی اگه ژان اینجا بود...
+نیست
رو به زی یی گفت
+ژان دیگه اینجا نیست و این رو بدون که این دیگه هیچ اهمیتی نداره
زانجین: یعنی چی که این اهمیتی نداره؟؟ ییبو اون مرده
+آره مرده... همه میمیرن
جیانگ: ییبو...
+اه خفه شین... اصلا حوصله رو ندارم... زودتر شرتون رو کم کنین و دیگه هم دنبالم نگردین
خانم وانگ: تو خیلی تغییر کردی
+من فقط خود واقعیم شدم... چیزی که باید از اول میبودم
زانجین: چی داری میگی لرد وانگ؟؟؟ پس احساسات فاکیت کجا رفتن؟؟؟
به زانجین که با عصبانیت نگاهش میکرد، پوزخندی زد
+کی داره از احساسات صحبت میکنه؟؟؟ کسی که یه عمر احساساتش رو خاموش کرده بود و به راحتی همه رو میکشت... احساساتم کجان؟؟
به بقیه با تعجب ظاهری نگاه کرد و گفت
+نمیدونم؟؟ کجان یعنی؟؟
بعد طوری رفتار که انگار چیزی رو یادش اومده
+اوه یادم اومد... ازبینشون بردم
و بعد با چشمهایی که هیچ حسی رو منتقل نمیکرد ولی با لبخند بهشون نگاه کرد
+به راحتی... خیلی حس خوبیه... باید امتحانش کنین... اون وقته که دیگه به مرگ و زندگی هیچ جونوری اهمیت نمیدین... بهرحال همه یه روزی میمیرن... چی میشه اگه یکم زودتر بمیرن؟ هیچی
خواست برگرده که زانجین روبروش قرار گرفت... از عصبانیت چشمهاش قرمز شده بود
زانجین: احساساتت رو برگردون لرد
لرد رو با تمسخر گفت و باعث شد ییبو به راحتی عصبانی شه... این رو از چشمهای طوسیش میشد متوجه شد
+حق نداری به من بگی چیکار کنم و چیکار نکنم
زانجین: ولی میگم لرد وانگ... همین الان برشون گردون... کنار اومدن با مرگ ژان به این روش اصلا خوب نیست.... تو یه یاغی شدی احمق
و درست بعد این حرف، بدن زانجین داشت توی آتیش می‌سوخت... ناله ی دردناکی کرد و باعث شد کوان با ترس سمتش بره... رو به ییبو داد زد
کوان: تمومش کن وانگ ییبو
بیخیال گفت
+اون به لرد توهین کرد و مجازات میشه
ترسیده داد زد
کوان: تمومش کن لعنتی الان میمیره
پوزخندی زد
+حرف منم همینه... همه میمیرن
کوان: خواهش میکنم ییبو... نذار منم درد ازدست دادن معشوق رو بچشم... التماست میکنم ییبو
و زانجین روی زمین افتاد و از درد به خودش پیچید... کوان با دیدن اینکه دیگه آتیشی دورش نیست، سمت زانجین رفت و اون رو توی بغلش کشید
+دیدین؟؟ رفتار درست اینه... باید برای هر خواسته‌ای، به لرد التماس کنین
با بهت به ییبو نگاه میکردن... اون ترسناک شده بود... هیچ انسانیت و احساسی نداشت
+حالا هم برین و به زندگی مسخرتون برسین و دیگه هیچوقت پیشم نیاین و وقتم رو نگیرین
خواست بره که...
خانم وانگ: باید باهم حرف بزنیم
کلافه هوفی کشید و برگشت
+پس تا الان داشتین چیکار میکردین؟؟ توقع نداشته باشین اینجا بمونم و به حرفهای مسخرتون گوش بدم
جیانگ: ولی باید بمونی و به حرفهای مسخرمون گوش بدی
نگاه ییبو تاریک شد و سمتش برگشت
+بایدی وجود نداره
ژوانلو: پس خواهش میکنم ییبو... بمون و به حرفهامون گوش بده
به ژوانلو نگاه کرد
+به چه دلیلی اینقدر مهربونی؟؟ این خیلی چندشه
ژوچنگ عصبانی شد و خواست چیزی بگه که زی یی دستش رو گرفت... نگاهش رو به زی یی داد و با دیدن اینکه سرش رو تکون میده، با عصبانیت چشمهاش رو بست و چیزی نگفت
زی یی: لطفا حرف بزنیم ییبو
ییبو ناگهانی خندید و باعث شد با تعجب و کمی ترس بهش نگاه کنن... ییبو غیرقابل پیشبینی شده بود
+اوه تازه یادم اومد... تو خودت رو حبس کرده بودی تا بتونی خودت رو ببخشی... چیشد؟؟ بخشیدی؟؟
به ییبو نگاه کرد... اگه این پسر فکر میکرد میتونه با این حرفها ناراحتش کنه و اون رو از خودش برنجونه، سخت در اشتباه بود
زی یی: راجب همین میخوام باهات صحبت کنم
+راجب اینکه خودت رو بخشیدی یا نه؟؟ نه نمیخواد.‌.. علاقه‌ای به دونستنش ندارم
زی یی: راجب ژان حرف میزنیم ییبو
با عصبانیت داد زد
+و منم گفتم ژان برام هیچ اهمیتی نداره
زی یی هم متقابلا داد زد
زی یی: چطور این رو میگی وقتی بخاطرش خودت رو به این روز انداختی؟؟
+چی باعث شده فکر کنی بخاطر اون اینجوری شدم؟؟ خانم قدرتمند... من اینی هستم که باید میبودم
زی یی: این چیزهایی که میگی رو باور نمیکنم
+چون یه احمقی
زی یی: نه چون تو داری احمق بازی درمیاری و دروغ میبافی... چطور میگی برات اهمیتی نداره وقتی اون عشقت بود؟؟؟ وقتی اون جفت لعنتیت بود؟؟
+درسته زی یی... اون جفتم بود... خودت هم میگی... جفتم
پوزخندی زد
+و تمام اون حسهای لعنتی بخاطر همین بود... چون جفتم بود و منم مجبور بودم دوستش داشته باشم... ولی از وقتی مرده احساس قدرت میکنم... دیگه اون حس احمقانه و لعنتی رو ندارم
خم شد سمت زی یی
+پس باهاش کنار بیا جادوگر کوچولو... اون برام هیچ اهمیتی نداره
ژوانلو: داری دروغ میگی وانگ ییبو
سمت ژوانلو برگشت
+چی باعث شده همچین فکر احمقانه‌ای کنی؟؟
محکم قدم برداشت و نزدیکش شد
ژوانلو: از اونجایی که نگاهت به ژان رو میدیدم... اون نگاه فقط هوس و اجبار به دوست داشتن نبود وانگ ییبو... تو دیوونه ی ژان بودی و هستی... بخاطر همینه الان وضعت اینه
ییبو خندید
+آره خب... برات سخته که ببینی داداش کوچولوت که تمامش رو بهم داده بود، برام هیچ اهمیتی نداره
ژوانلو آروم خندید
ژوانلو: نه ییبو... من اون روز که اومدین خونمون، اون روز که باهات سر ژان بحث کردم و همچنین روزهای بعدش، حست به ژان رو خیلی راحت فهمیدم... میتونی هرچقدر که بخوای بگی ازش متنفری ولی من باور نمیکنم... چون اگه دوستش نداشتی، احساساتت رو خاموش نمیکردی تا درد نبودش رو حس نکنی
به ژوانلو نگاه میکردن و از واکنش ییبوی جدید مقابلشون میترسیدن ولی جیانگ با فهمیدن اینکه هدف ژوانلو چیه، لبخندی زد
"درسته... اون میدونه که ییبو میگه دوستش نداره و میخواد کاری کنه ییبو اعتراف کنه که ازش متنفره... اون وقت میگه که اگه احساساتت رو خاموش کرده بودی و ژان برات اهمیتی نداشت، حتی حس تنفر هم نداشتی"
و با حرف بعدی ییبو، حس کردن همه چیز داره طبق خواستشون پیش میره
+من دوستش ندارم
ژوانلو: چرا دوستش داری
چشمهاش رو بست
+شیائو ژوانلو من دوستش ندارم
ژوانلو: وانگ ییبو تو دوستش داری
+اشتباه میکنی
"فقط یکم مونده" این چیزی بود که تو ذهنشون میگذشت
ژوانلو: پس چه حسی بهش داری؟؟؟
ییبو مستقیم تو چشمهاش نگاه کرد... چشمهاش حسی رو منتقل نمیکرد... سرد بود... خیلی سرد
+هیچ حسی
و با این حرف، حس کردن دیگه امیدی ندارن... چه چیزی برای امیدواری وجود داشت؟؟
+خستم کردین... و این خستگی تشنم کرده
سمت خروجی کوچه رفت
+بهتون اخطار میدم، دیگه هیچوقت جلوم سبز نشین
زی یی: وانگ ییبو تو هنوز به حرفهام گوش نکردی
زی یی بلند داد زد ولی جوابی نشنید
زی یی: ییبو اگه بشنویش دست از لجبازی برمیداری و تظاهر به بی اهمیتی نمیکنی
و باز هم جوابی نگرفت و همین باعث شد بلند داد بزنه
زی یی: وانگ فاکینگ ییبو من میتونم اون دوست احمق و جفت لعنتیت رو برگردونم(ب زی یی عصبانی کراش زدم...)

𝚈𝙾𝚄𝚁 𝚃𝙰𝚂𝚃𝚈 𝙱𝙻𝙾𝙾𝙳(𝚂𝚎𝚊𝚜𝚘𝚗 2)Where stories live. Discover now