Part 14🎥

409 77 11
                                    


پارت 14

سانا مدتی بود که روی تخت کنار جیمین خوابش برده بود. جیمین پتو رو روی خواهرش کشید و از اتاق بیرون اومد
-جانگکوک؟
به سمت جانگکوک که روی کاناپه نشسته بود و به زمین خیره شده بود رفت و کنارش نشست
دستش رو روی گردن جانگکوک گذاشت و نوازشش کرد
-چیزی شده؟؟ از وقتی که سانا اومده تو فکری
جانگکوک به جیمین نگاه کرد و سعی کرد سوالش رو طوری بپرسه که نگران نشه
-تو.. تو میدونی سانا چیکار میکنه و کجاها میره ؟؟
جیمین مدتی ساکت شد و به نقطه ای خیره شد
-به من که چیزی نمیگه.. یعنی میگه پیش دوستاشه.. چیزی شده؟تو چیزی دیدی ازش؟
جانگکوک سرشو تکون داد. نمیدونست باید به جیمین بگه یا نه.
اگه میگفت شاید هم به جیمین و هم به سانا آسیب میزد و اگر نمیگفت به اعتماد جیمین آسیب میرسید. هر کاری کرد نتونست از فکرای بدش فرار کنه. اینکه اسمش توی اون پیام اومده بود چیزی نبود که بخواد فراموشش کنه
-گوش کن جیمین. حس میکنم داره یه اتفاقی میوفته
جیمین رو نزدیک تر کشید و دستاش رو گرفت
-حس میکنم..سانا توی مخمصه بدی گیر کرده

***

نمیتونست صبحونه رویایی که با جین کنار آب خورده بود رو فراموش کنه و به همین خاطر از همون موقع نیشش بسته نشده بود و این چیزی نبود که به مزاق جین خوش بیاد
-بهت میگم نیشتو ببند تهیونگ
بلند خندید و دنده رو عوض کرد
-هیونگ بده خوشحالم؟؟
جین نگاه "الهی از روی زمین محو بشی" بهش انداخت و سرشو تکون داد
-نه عیبی نداره فقط لطفا جلوی اونا خودتو کنترل کن
تهیونگ چشمی گفت که مطمئن بود قرار نیست بهش عمل کنه ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و با جین داخل آسانسور رفت
-گفت سانا پیششونه؟؟
جین با سر تایید کرد و عینکش رو توی کیفش گذاشت
-گفتن صبح با حال خراب اومده پیششون. البته فکر کنم بیشتر از این باشه
با باز شدن آسانسور چهره جذاب جانگکوک جلوشون ظاهر شد
-خوش اومدین
جین با جانگکوک دست داد و تهیونگ هم محکم بغلش کرد
-دلم واست تنگ شده بود کوک
جانگکوک لبخند زد و اونا رو به داخل خونه راهنمایی کرد
جیمین از آشپزخونه بیرون اومد و لبخند مضطربی زد
-سلام هیونگ.. ممنون که اومدین
جین جلو رفت و جیمین رو بغل کرد
-نگران نباش جیمین ما اینجاییم خب. قرار نیست اتفاق بدی بیوفته
و بعد جیمین رو از خودش جدا کرد و به چشماش خیره شد
-به هیونگ اعتماد کن خب؟؟

***

با صداهایی که از بیرون اتاق میومد از جاش بلند شد و به طرف در رفت. گوشش رو روی در گذاشت تا بتونه بفهمه دارن چی میگن
-جانگکوک نباید انقدر با عجله تصمیم بگیریم. نمیشه که بدون اینکه بدونیم داره چه اتفاقی میوفته همه رو نگران کنیم
و بعد صدای عصبی جانگکوک رو شنید
-عجله؟؟ هیونگ خدا میدونه چیشده که میخاد همچین کاری بکنه. این یعنی خیلی هم دیر شده
زیر دلش پیچ خورد و مجبور شد به سمت دستشویی بره. توی دستشویی روی زمین نشست و عق زد و اشکاش صورتش رو خیس کرد
در اتاق باز شد و جیمین سراسیمه داخل شد
-سانا؟؟ چت شده اوپا؟؟
کنارش نشست و آروم کمرش رو نوازش کرد. نمیدونست چرا سانا باید بالا بیاره. فقط کنارش موند تا تنها نباشه
-اوپااا
با گریه گفت و خودش رو توی بغل جیمین انداخت
-آروم باش سانا اوپا اینجاست.. هیششش
جانگکوک توی چارچوب در بهشون خیره شده بود و توی ذهنش دنبال هر احتمالی میگشت. به احتمال زیاد سانا قرار نبود به همین سادگی ها حرف بزنه پس باید خودش دست به کار میشد. باید بهش
یه دستی میزد
-چرا به ما نگفتی سانا؟؟
سانا فورا از آغوش جیمین بیرون اومد و با اضطراب به جانگکوک نگاه کرد
-تا کی میخواستی مخفیش کنی؟؟
جیمین برگشت و با اخم به جانگکوک نگاه کرد
-کافیه جانگکوک الان وقتش نیست لطفا برو بیرون
جانگکوک یه قدم داخل شد و دستاشو توی جیب شلوارش کرد
-تو نباید مخفیش میکردی سانا. اینکه خودمون بفهمیم خیلی بدتره
داشت تمام مهارت بازیگریش رو به کار میگرفت تا بتونه بفهمه چه اتفاقی برای سانا افتاده
-به خدا نمیخواستم اوپااا
سانا بغضش ترکید و صورتش رو با دستاش پوشوند
-مجبورم کرد.. ازم فیلم گرفت.. نتونستم مقاومت کنم
جیمین با بهت به سانا خیره شد. امکان نداشت چیزی که شنیده بود راست باشه نه؟؟
جانگکوک کنار سانا نشست و موهاش رو نوازش کرد
-خانواده اولین کسایی هستن که باید از ترسهات بهشون بگی. اگه خانوادت کسایی نیستن که کنارت بمونن باید به دوستات بگی. فکر کردم منو تو دوست باشیم سانا
سانا هق هق کرد و دست جانگکوک رو چنگ زد
-گفت فیلمم رو پخش میکنه و جیمین اوپا.. رو بدبخت میکنه.. نمیتونستم اجازه بدم... مجبورم کرد براش کار کنم
جیمین اشکاش رو پاک کرد و جلوتر رفت و سانا رو توی آغوشش گرفت
-آروم سانا.. ما کنارتیم خب؟؟ دیگه تنهات نمیزارم عزیزم متاسفم

Physco Gentleman ⛓️💊Where stories live. Discover now