༺𝑷𝒂𝒓𝒕 22

741 174 44
                                    

فلش بک دوروز قبل*جوگکوک~

سونگیول کیکو از فر در آورد و گفت عکس بگیرم...

گوشیشو از رو جزیره برداشتم و چندتا عکس گرفتم.
با لحن مظلومی گفتم:میشه عکساتو ببینم؟
همون طور که سرش مشغول تزیین کردن کیک بود گفت:آره ببین

وارد گالریش شدم چندتا از عکسای خودش بود وقتی یکم گذشتم عکس تهیونگ بود بایه دختر
فکرایی به سرم اومد یعنی زن داشته قبلا؟یا اصلا گرایشش فرق داره من خیال بافی میکردم
من باید هرچی زودتر از این خونه برم بیشتر موندنم باعث میشه وابستش شم باید زود برم

پایان فلش بک*

تهیونگ~

خودخواهانه بود اگه به زور نگهش دارم شاید حسی که دارم یک طرفس، جونگکوک می‌تونه یه زندگی جدید رو با پای خودش بسازه اون قوی تر از این حرفاس...
ولی من؟بدون اون نمیتونم ولی به زور هم نمیتونم نگهش دارم...رو تخت دراز کشیدمو چشمامو بستم و به چند روزی که پیشم بود فکر میکردم لبخند کوچیکی به لبم اومد.

با صدای بسته شدن در تمام رویاهام خراب شد.

جونگکوک~

دویدم،دویدم،دویدم....چقدر؟نمیدونم...
به خونه رسیدم همون پارک، همون صندلی که تخت خوابم بود، همون درختی که سقفم بود آره این خونه من بود

با نفس نفس روی صندلی نشستم...مگه همینو نمیخواستی جونگکوک؟مگه از روز اول نمیخواستی از پیشش بری؟ مگه نمیگفتی به اونجا تعلق نداری؟خب؟رسیدی...

لبخندم رفته رفته بزرگ تر شد آره من حالم خوبه خندم به قهقهه تبدیل شدو بلند گفتم:من حالم خوبهههه حالم خوبه

خندیدم انقد که نفس کم آوردم...

رو زمین نشستمو ته مونده ی خنده هام صورتمو خیس کردن خبری از خنده نبود،خبری از قهقهه نبود،الان فقط اشکایی بودن که پشت سرهم رو گونه هام سر میخوردن.

من حالم خوب بود یا خودمو گول میزدم؟!

خبری از درد پاهام نبود،دیگه راه رفتن واسم سخت نبود یا شاید حالم انقد بد بود که به چشم نمیومد...

تو حال بدم پیشم بود هرچقدر دیر شناخته باشمش،تنها کسی بود که زخمای قلبمو بوسید، زخمای روحمو بوسید بغلم کرد، گذاشت بهش تکیه کنم...

تو جواب تموم محبتاش تو حال بدش تنهاش گذاشتم ولی اگه من اشتباه فکر کرده باشم چی؟با اینکه میدونست یه مجرمو تو خونش راه داده ولی بهش پناه داد اونو جزوی از خانوادش دونست انقد ترسو بودم که حتی نتونستم اعتراف کنم...اعتراف؟من انقد ترسو بودم که حتی نتونستم قبول کنم عاشقشم...

من بخاطر اینکه حالم خوب بشه بیشتر وابستش نشم بخاطر اینکه از عشقش فرار کنم از خونه بیرون زدم.

اینا همش بهونه بود؟نمیدونم نمیدونم...

سرمو بین دستام گرفتم دیگه نمیتونستم ببینمش نمیتونستم برم بغلش و اینا چیزایی بودن که خودم خواستمشون.خودم انتخابش کردم و حق اعتراض هم ندارم.

تهیونگ~

دیگه اشکی واسم نمونده بود بدون هیچ ذوقی خیره به باغبونا بودم.

گفته بودم تا بیان یکم به باغچه برسنو بین بوته ها چند تا هم گل قرمز بکارن.

فکر میکردم نمیره،میمونه،از اونجایی هم که قرمز دوست داشت...میخواستم خوشش بیاد ولی نشد.

چند ساعت از نبودش می‌گذشت ولی من اندازه چند سال دلتنگش بودم، باز خونه تو سکوت غریبی رفته بود سکوتی که بعد از اومدن جونگکوک و سونگیول اثری ازش نبود.
  ‌
نامردا هردوشون یهو تنهام گذاشتن، حالا بافکر اینکه میاد؟نمیاد؟اگه میاد کی میاد؟اگه نمیاد پس کجاس؟خوبه؟

مواظب خودش هست نکنه بلایی سرش اومده؟نکنه...

زنگ گوشیم از فکرام نجات داد با دیدن اسم سونگیول لبخند کمرنگی لبم نشست:الو؟
صدای پر انرژیش لبخندمو عمیق تر کرد:سلااااام چطوری؟

گفتم:سلام تو چطوری؟کی رسیدی؟
-من خوبم ببخش میخواستم زودتر زنگ بزنم ولی مامان گیر داد قبل عوض کردن لباسات باید همه چیو تعریف کنی، منم جونگکوکو تعریف کردم کلی خندیدیم باهم راستی جونگکوک چطوره؟

لبمو گاز گرفتم: خوبیم...مامان حالش خوبه؟
-صدات که اصلا خوب نیست چیشده
پنهون کردنش هیچ معنایی نداشت: جونگکوک رفت
-چی
قطره اشکمو پاک کردمو چیزی نگفتم،گفت:تهیونگ؟یه چی گفتم اون برمیگرده
خواستم چیزی بگم که گفت:امید الکی نمیدم بهت ولی...

با صدای آیفون حرف تو دهن سونگیول ماسید، لبخندی رو لبم نشست:بهت زنگ میزنم

جونگکوک~
‌ ‌
با پاهای خسته بی مقصد...
-جونگکوک خودتی؟
سمت صدا برگشتم با دیدن صورت مهربون آجوشی لبخندی رو لبم نشست:آجوشی؟

خندیدو بغلشو باز کرد:کجایی تو پسر؟
بغلش کردم:نپرس آجوشی، خودت خوبی؟
ازم جدا شدو قبل از اینکه جوابمو بده لبخندش محو شد: چه بلایی سرت اومده تو؟خودتو تو آینه دیدی؟

لبخندمو پر رنگ تر کردم:چیزیم نیس خوبم
اخمی کرد:الکی؟ببینم چیزی خوردی از صبح؟
نفس عمیقی کشیدم:راستش نه
سرشو تکون داد:میگم رنگت پریده بیا بشین الان بولگوگی میارم برات

دستشو گرفتم:نه نه آجوشی اصلا میل ندارم.
‌ دستمو پس زد:برو بشین الان ضعف میری

خندیدمو رو جدولا نشستم، یادم موقع هایی که گیو کتکم میزد شبو تو خیابون میگذروندم افتادم از گرسنگی از دردو سرما میلرزیدم،ولی آجوشی همیشه از اول بهم غذا میداد یجورایی از زندگیم خبر داشت

با صداش به خودم اومدم:بفرمایین
لبخندی زدم:مرسی
کنارم نشست:شنیدم گیو رو گرفتن، کلی ناراحت شدم،نه بخاطر گیو ها گفتم حتما تورو هم گرفتن
خندیدمو چیزی نگفتم...

خودم اونجا بودم فکرم پیش تهیونگ...از دستم ناراحته؟
معلومه که ناراحته جونگکوک هوفی کردمو سرمو بین دستام گرفتم.

تهیونگ~

لبخندی بهش زدم:بیا تو
متقابلا لبخندی زد:مرسی،ولی فکر کنم منتظر کس دیگه ای بودی، همین که منو دیدی لبخندت محو شد، مزاحم شدم؟
نچی کردم:هویا منو تو این حرفارو نداریم

سری تکون دادو خندید: راستی جونگکوک کو؟
نفس عمیقی کشیدم:رفت
با تعجب گفت:رفت؟یعنی چی رفت؟
خندیدم:یعنی چه نداره که،رفت دیگه.
نچی کردو به مبل تکیه داد،پرسیدم:ناراحت شدی الان؟

شونه ای بالا انداخت: ناراحت که نه راستش اومده بودم ازش معذرت بخوام بعد ماجراهایی که افتاد فرصت نشد ببینمش هم میخواستم تشکر کنم هم معذرت بخوام دیگه نمیاد؟
‌نگاهمو به حیاط دوختم:نمیدونم

جونگکوک~

-میخوای؟
سرمو بالا آوردم، سیگار سمتم گرفته بود با یه فندک...
گفتم:نه آجوشی مرسی ولی ترک کردم

با تعجب پیشم نشست: واقعا؟چطوری؟
خندیدم:خودم نمیدونم ولی ترک کردم
لبخندی زد:ایول پسر
سرمو پایین انداختم، پکی به سیگارش زد:حالت خوب نیست
خواستم چیزی بگم که گفت:سوال نپرسیدم که بخوای انکار کنی

نفس عمیقی کشیدم:نه انکار نمیکنم، حالم خوب نیس
مثل همیشه سکوت کرده بودو گوش میداد:فکر میکردم با رفتن حالم خوب میشه، با دور شدن حالم خوب میشه الان میفهمم اشتباه کردم،اینجوری فقط دارم خودمو عذاب میدم الان حتی نمیدونم چطور باید برگردم.
‌  ‌
دستشو رو شونم گذاشت:با رفتن نمیشه فراموش کرد،نمیشه از حقیقتا فرار کرد

راست می‌گفت من داشتم عشقی که تو دلم بودو پس میزدم...
ولی نمیتونستم، عشق تهیونگ تنها چیزی بود که از دنیا میخواستم.
  ‌
از جاش بلند شد:دارم میرم به مشتریا برسم
لبخندی زدو رفت...

تهیونگ~*یک هفته بعد

بعد از اینکه هویا رفت، رفتمو تو حیاط نشستم باغچه انگار جون گرفته بود ولی چه فایده؟!

من بخاطر جونگکوک اینهمه گل قرمز تو باغچه گفتم بکارن که وقتی ببینه لبخند رو لباش بیاد...

تو این یه هفته هویا هرروز بهم سر میزد اصرار میکرد اگه بخوام تو یه ساعت جونگکوک رو پیدا می‌کنه ولی من به روی خودم نیاوردم حالم بده هر سری بهونه جور میکردم...

با ویبره ی گوشیم از فکرام بیرون اومدمو  گوشیو برداشتم عکس بود از طرف هویا بازش کردم... جونگکوک؟

چقد دلم براش تنگ شده لجباز، کی میاد بغلش کنم؟
همون لحظه هویا زنگ زد تماسو وصل کردم:هویا؟
-تهیونگ بزار برم باهاش حرف بزنم،شاید تونستم...
گفتم:نه هویا نه فقط بهم بگو حالش خوبه؟
-خوبه، رو صندلی نشسته چشاشم بسته تهیونگ بیارمش؟
نچی کردم: هویا
-باشه باشه هرجور تو بگی
گفتم:مرسی خداحافظ

بعد قطع کردن تماس دوباره رو عکسش زدم.

جونگکوک~

-جونگکوک
چشمامو باز کردمو با تعجب به هویا خیره شدم:هویا؟
لبخندی زدو کنارم نشست:مزاحم خلوتت شدم؟
صاف نشستم:نه،اینجا چیکار می‌کنی؟
سرشو پایین انداخت: اومدم باهات حرف بزنم

منتظر بهش خیره شدم،سرشو بالا آورد:اول ازت ممنونم که کمک کردی تو دستگیری گیو و خیلی عذر میخوام که باعث شدم اون اتفاقا برات بیوفته اصلا...

گفتم:مهم نیست هویا گذشته ،گذشته تو تقصیری نداشتی

نگاهمو ازش گرفتم، میتونستم حال تهیونگو بپرسم؟

-راستی جونگکوک من بخاطر چیز دیگه ای اومدم باهات حرف بزنم نمیدونم کار درستیه یانه ولی...میخوام بهت بگم

مکثی کردو دوباره ادامه داد:راستش جونگکوک...تهیونگ خوب نیست.از وقتی رفتی حالش خوب نیس درست مثل هشت سال پیش...
وقتی یونجون رفت هممون تنها شدیم...
وسط حرفش پریدم:یونجون کیه؟
بهم نگاه کرد:تهیونگ چیزی نگفته؟نگیا من گفتم خواهر تهیونگ...
لبخند تلخی زد:رفتو هممونو تنها گذاشت

یعنی مرده؟همون دختره که گوشی سونگیول بود اونه یعنی؟به جز اینکه تنهاش گذاشتم قضاوت هم کردم...
با حرفش از فکر اومدم بیرون:هر سه مون دوست خواهر همبازیمونو از دست دادیم داغش هنوزم تو دلمونه منو سونگیول شاید جور شدیم ولی تهیونگ نه...الان بعد رفتنت درست مثل روزای قبلش شده

ادامه داد:هرچقدر هم که تو گذشته باهم بد بودیم،ازت میخوام برگردی، حداقل یه سری بهش بزنی سخته واسم اینطوری ببینمش...تو برگرد بزار هم من آروم بگیرم هم تهیونگ

همین که رفت سرمو بین دستام گرفتمو...
_________༺𝑷𝒂𝒓𝒕 22_____
سلاااااام چطورین خوبین؟امتحاناتون شروع شده؟
خودم فردا اولین امتحانمو میدم🥲
امروز اندازه دو پارت نوشتم امیدوارم لذت برده باشین و عشق بورزین

My Night Dream[فعلا متوقف شده]Where stories live. Discover now