༺𝑷𝒂𝒓𝒕 9

1K 246 55
                                    

~جونگکوک

یه کاری کرد کل بدنم گر گرفت...‌
نبضمو توی گونه هام حس میکردم...
یکم ازم فاصله گرفتو به چشام خیره شد نم اشکی تو چشماش بود یا من دارم توهم میزنم؟

دستشو روی گونم گذاشتو نوازشم کرد: خوبی کوک؟

نفساش تو صورتم میخورد ضربان قلبم رفته رفته شدید تر میشد...من چمه؟چرا دارم وا میدم؟

باید خودمو کنترل میکردم...گفتم: من اون موقع خیلی ترسیدم...

دستاش دورم حلقه شد و چشماش رنگ غم بیشتری به خودش گرفت...در گوشم زمزمه کرد: دیگه لازم نیست از چیزی بترسی من اینجام آروم باش همیشه پیشتم...

الان وقت لجبازی نبود من بهش نیاز داشتم...
پس محکم بغلش کردمو سرمو تو گردنش بردم.

به جرعت میتونم بگم اون آرامشی که اون لحظه داشتمو هیچوقت نداشتم،تجربش نکرده بودم...

در گوشم همون‌طور با صدای بمش زمزمه کرد:تو قول بده همیشه پیشم بمونی و نری و من بهت قول میدم نزارم هیچوقت بترسی...

خیلی دلم میخواست بگم اگه پیشم باشی لازم نیس کاری کنی من پیش تو از چیزی نمی‌ترسم...
بجای همه این حرفا سکوت کردمو چیزی نگفتم.

قصد جدا شدن از همو نداشتیم ولی با صدای آیفون باید دل از هم میکندیم ازم جدا شد: حتما سونگیوله...

رفت تا درو باز کنه نفسمو بیرون دادم، وای خدای من چه مرگمه؟ ای جونگکوک بی جنبه از بس تا حالا محبت ندیدی جوگیر شدی...

با این فکرا بادم خوابید با قدمای سست رفتم خونه نگام به سونگیول افتاد که چشماش قرمز بود.

با نگرانی پرسیدم: سونگیول چته؟خوبی؟
لبخندی زد، حتی صداشم گرفته بود: خوبم چیزیم نیس ‌
دستاشو بهم کوبید: خب ببینم شام درست کردین؟
به تهیونگ نگاه کردم که ساکت زل زده خندمو خوردم...
نچی کردو غر غر کنان سمت آشپزخونه رفت: ای خدا از دست این دوتا خرس گنده سرمو به کجا بکوبم؟ یه تکونی به ماتحت مبارکشون نمیدن بیان آشپزخونه...
‌ ‌
خندمو خوردم و دنبالش رفتم: اومدم کمک
دستاشو به آسمون گرفت:خداروشکر باورم نمیشه یکی از بنده هات به راه راست هدایت شد

چپ چپ نگاش کردم...
تهیونگ از اون ور غر زد: واسه یه شام صداتو انداختی سرت..
دیگه منم سیب زمینی هارو خورد کردم و اون به کارای دیگه رسید که سمتش برگشتم: گریه کردی؟
لبخندی زد:یکم دو سه قطره...
گفتم:با دو سه قطره وضعیت چشماته؟
نگاشو ازم گرفت: حالا شاید تهیونگ خودش گفت
ابرویی بالا انداختم و چیزی نگفتم...

تهیونگ هم اومد آشپز خونه که یدفعه ای سمتم برگشت: مواظب باش از چاقو انگشتاتو نبری
تک خنده ای زدمو چیزی نگفتم...

تهیونگ~

چشمم به دستش بود که انگشتاشو نبره...
تو همین حال داشتم با سونگیول راجب رستورانی صحبت میکردم... اما جونگکوک بدون حرفی مشغول کارش بود

مطمعن بودم اگه اینجوری پیش بره انگشتشو میبره نچی کردم: کوک مواظب باش پسرم.

غرق افکارش شده بود که یدفعه ای گفت: ها؟نه حواسم هست چیزی نمیشه...
‌‌ 
سری تکون دادمو چیزی نگفتم ولی هنوزم حواسم به دستش بود... یه لحظه نگام به سونگیول افتاد که لبشو گرفته و با خنده شیطانی نگام میکنه...

سوالی نگاش کردم که لبخندش پررنگ تر شد و اشاره به جونگکوک کرد بعدشم چشمک معناداری زد و ابروهاشو بالا انداخت

هیچی نمیفهمیدم نگاش کردمو بیخیال شدم‌

جونگکوک~

بعد شام گفتم: سرگرد بیا ببین زخمم خوب شده
سری تکون دادو سمتم اومد...

+جوووون بابا سرگرد... ناموسا؟

آخ تازه فهمیدم پیش سونگیول چه سوتی دادم...

با لبخند گشادی نگاهمون کرد: ای کلکا... تهیونگ تو چی صداش...

نمیدونم تهیونگ چی اشاره کرد که لبشو گاز گرفتو حرفشو قطع کرد: من دیگه میرم بخوابم امروزو یکم آروم تر و بی صدا پیش برین چون خستم...

اولش منظورشو نفهمیدم ولی با داد تهیونگ چشمام گرد شد: سونگیول فقط برو شکر کن کار دارم

بعد از اینکه سونگیول رفت از خجالت سرم پایین بود ولی بعد که به تهیونگ نگاه کردم، نگاهامون توهم گره خورد ولی بعد که دیگه نمیتونستم خودمو نگه دارم زدم زیر خنده و اونم خندید...

نمیدونم کی بود که از ته دل خندیدم ولی حس خوبی داشتم حالمو خوب میکرد...

سونگیول از اتاقش داد زد: کثافتا منو دنبال نخود سیاه فرستادین؟باشه اصلا شب بخیر

تهیونگ سری تکون داد: پسره ی خل و چل.
بعد سمتم اومد: میخوای بری حموم...

سرمو به نشونه آره تکون دادم که لباسمو داد بالا نمیدونم چرا ولی ایندفعه خجالت می‌کشیدم اونم داشت با دقت نگاه میکرد: خوبه زخمت میتونی بری فردا وقتی از سرکار برگشتم یه پماد دیگه میخرم خدایی نکرده عفونت می‌کنه باید هنوز پانسمان کنی...

ابرویی بالا انداختم: خوب میدونیا سرگرد
بدون اینکه نگاه کنه لبخندی زد: سه سال پزشکی خوندم تو دانشگاه، بیا اتاق بهت لباس بدم یا خودم میارم

با تعجب گفتم: پزشکی خوندی واقعا؟
خندید: آره حالا بعدا بهت میگم قضیشو.
نفس عمیقی کشیدم: باشه من حالا میرم حموم

تهیونگ~

حوله رو دادم بهشو لباس تمیز گذاشتم رو تخت خودمم رو تخت دراز کشیدمو به سقف خیره شدم...

فکرم سمت حرفاش سر خورد چقد اذیت شده تو این چند سال دوس داشتم گیو رو می‌دیدم تک تک کاراشو تلافی میکردم...

هوفی کردمو چشمامو بستم...لبخندی رو لبم نشست...

ولی اون بغلم کرد نه؟ دلم میخواست هر لحظه یه بهونه پیدا میکردم و بغلش میکردم... مهم نبود این حسم زود گذره یا چیزی یا ممکنه به خودم آسیب بزنه و نمی‌خواستم این حال خوبمو بهم بزنم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم افکار منفی رو دور کنم...

با صدای آرومش چشمامو باز کردم: سرگرد؟خوابی سرگرد؟

بلند شدمو نشستم: نه بیدارم چیشده؟
گفت:وسایلو پیدا نکردم واسه پانسمان.

از جام بلند شدم:همینجا صب کن بیام.
نچی کرد: تو بخواب دیگه خودم حلش میکنم.
گفتم: بهت گفتم که خواب نبودم منتظرت بودم.
ابرویی بالا انداخت: منتظر من؟

عجب سوتی واضحی دادم!گمشو تهیونک وسط سینشو میبوسی و به روت نمیاری الان بخاطر یه جمله میگی سوتی دادی؟!

لبخندی زدم: آره دیگه، نکنه میخوای دسبنت بزنم بهت؟
چشم غره ای رفت: دوباره؟

خندیدمو بعد برداشتن وسایل رو تخت نشستمو اشاره کردم که روبه روم وایسه ولی،... خیلی نزدیکم بودو تن خیسش بدجور داشت وسوسم میکرد ضربان قلبم تند تر شد...

_____༺𝑷𝒂𝒓𝒕 9____
ووتا حتا نصف ریدرا نیست زدن اون ستاره یه ثانیه هم وقتتونو نمیگیره ولی باعث میشه از بوک حمایت شه

My Night Dream[فعلا متوقف شده]Where stories live. Discover now