༺𝑷𝒂𝒓𝒕 14

942 193 106
                                    

تهیونگ~

دستاشو دور گردنم حلقه کرد دستمو دور کمرش گذاشتم نفس عمیقی تو هوای گردنش کشیدم:من نمیزارم چیزیت بشه.
فشار دستاشو بیشتر کرد:میدونم
لبخندم عمق گرفت میخواستم بهش امنیت ،عشق ،هرچیزی که الان نیاز داره رو بدم...
چند تا تقه به در خورد:جونگکوک حاضری؟
تو بغلم فشارش دادمو ازش جدا شدم برقو تو چشماش می‌دیدم دیگه مضطرب به نظر نمیومد...
-جونگکوک؟تهیونگ
+داریم میایم
صورتشو قاب گرفتمو به چشماش زل زدم:همه چی خوبه
سرشو تکون دادو نگاشو ازم گرفت کاری که دلم می‌گفت رو انجام دادم خال زیر لبشو طولانی بوسیدم.

جونگوک‌~

از کاری که الان کرده بود قلبم وایساد اگه یکم بالاتر میرفت چی اگه این عشق نیس پس چیه من باید قبولی کنم حتا اگه یه طرفه باشه...
وقت رفتن بود نگاهی بهش کردم که با لبخند مطمعنی بهم خیره بود لبخندی بهش زدمو با تاکسی ای که منتظرم بود بهم خیره بود،سمت خونه گیو راه افتادیم...
با رسیدن به مقصد آب دهنمو قورت دادمو نفس عمیقی کشیدم زنگ درو فشار دادم...
رفتم تو که چشمم به پسر گیو کوانگ افتاد که سه سال ازم کوچیکتر بود با دیدنم با تعجب گفت:جونگکوک؟
لبخند کجی زدم: بابات کو؟
به خونه اشاره کرد: تو خونه،خوبی؟
رفتم جلوتر:خوبم
رفتم تو خونه خواستم درو باز کنم که زن گیو زودتر از من بازش کرد با دیدنم محکم بغلم کرد:چیزیت نشده پسرم خوبی؟
سری تکون دادم:خوبم تو چطوری اذیتت که نکرده؟
چشمم به گیو افتاد که داشت از پله ها میومد پایین: سلام
فقط سرشو تکون داد:کجا بودی؟
نفس عمیقی کشیدم:کار پیدا کردم.
پوزخندی زد:کار؟
گفتم:حقوقش خوبه من...
حرفمو قطع کرد:درست مثل فیلما بهت ماشین و خونه هم دادن نه؟
-نه فقط...
دوباره وسط حرفم پرید:تو فکر کردی من چیم؟

بهتر بود هیچی نمیگفتم...سیگارشو روشن کردو روبروم ایستاد دود سیگارشو تو صورتم فوت کرد و همین که خواستم سرفه کنم
گلومو گرفتو به دیوار پشت سریم فشار داد...
-گیو ولش کن بچه تازه رسیده
داد زد: خفه شو
دستشو گرفتم:دستتو... بکش
فشار دستشو بیشتر کرد:چی فرضم کردی که دروغ میگی؟
سرفه های پشت سرهمم نمیزاشت چیزی بگم
فشار دستاشو بیشترو بیشتر میکرد گفتم:گاوص...گاوصندوق
دستشو برداشتو تونستم نفس راحتی بکشم...
پک دیگه ای به سیگارش زد:افرین،از چیزایی حرف بزن که خوشم بیاد دروغ هم نگو بهم.
تونستم نفسامو کنترل کنم: خب؟
گفتم:تو بیمارستان که بودم شنیدم این یارو...تو کارخونس تو اتاقش یه گاوصندوق داره سند کارخونه و کلی پس انداز این توعه.

رفتمو به زور اونجا استخدام شدم این چند شبم بخاطر اینکه بهم اعتماد کننو دلشون بهم بسوزه نزدیکای کارخونه می‌خوابیدم ولی نگهبانشون خیلی سیریشه، پاپیچم شدو گفتم بهتره چند روز صبر کنم بخاطر همین...
گفت:میدونی که دروغ بگی چه بلایی سرت میارم؟
هوفی کردم: دروغ نمیگم خودت پاشو برو از کارخونه هرکی میخوای بپرس.
یکم نگام کرد:پس کارای اصلیت چی؟
گفتم:انجامش میدم من فقط بخاطر گاوصندوق اونجام.
پوزخندی زد:ببین بچه نهایتش دوبار سه بار میتونی با زندان رفتنو الکی دعوا انداختن خودتو خلاص کنی دو سه بار میتونی بهونه بیاری ولی اینو بفهم...

از جاش بلند شدو سمتم اومد ترحمی که تو چشماش بود اذیتم میکرد:بدبخت تو بجز من کسیو نداری پس اینو تو کلت فرو کن اگه یبار دیگه بخوای سرکارم بزاری کاری میکنم که هیچکس نفهمه آدمی به اسم تو وجود داره.
دستشو رو سینم گذاشت:اینو که یادت نرفته؟

دندونامو روهم فشار دادم پوزخند مسخرش دوباره رو لباش جا خوش کرد:خوبه حالا هم هر غلطی میخوای کن ولی شب باید بری پیش الکس جنس آورده.

رفتم تو اتاقم دستمو لای موهام بردم آروم طوری که بشنون گفتم:الکس کسیه که از خارج مواد میاره دو انبار داره.

رو تخت دراز کشیدمو چشمامو بستم اون بهم گفت کسیو ندارم ولی چرا یاد تهیونگ افتادم.

تهیونگ~

نگاهی به هویا انداختم:کار الکس تمومه امشب؟
نچی کرد:فعلا زوده، همه چی پشت سر هم اتفاق بیوفته شک میکنن گفت دوتا امشب جونگکوک به یکی از انبارا میره ما فردا انبار دومو پلمپ میکنیم.
ابرویی بالا انداختمو چیزی نگفتم پرسید:تو خوبی؟
گفتم:هوم،چطور؟
شونه ای بالا انداخت:احساس میکنم عصبی ای.
-خستم فقط.

رو صندلی نشستمو چشمامو بستم،خسته نبودم،اتفاقا عصبی بودم از خودم، چرا کوک رو وارد این بازی کردم؟وقتی سرفه هاشو می‌شنیدم قلبم درد می‌گرفت کاش هیچوقت قبول نمیکردم...

نمیدونم چقد گذشت که هویا گفت:راه افتاد
چشمامو باز کردمو به نقشه روی کامپیوتر خیره شدم...
برای امنیت بیشترش دوتا از مامورامون به صورت مخفی همراهش راه افتادن وقتی رسیدن صداهاشونو میشنیدم؛
-عه جونگکوک رسیدی دلتنگت بودم
+جنسایی که بهت گفته کجان؟امادس؟
-آمادس عزیزم بیا باهام.
+همینجام برو بیارشون.
-هنوزم پا نمیدی نه؟امتحان کردنش ضرر نمیکنه خودتم لذت میبری.

نفس عمیقی کشیدم تا از عصبانیتم کاسته شه بی پدر معلوم نیست تو سرش چی میگذره بیاد پیش خودم دیگه نمیزارم کسی حتا نگاش کنه.

صدای ارومشو شنیدم:این یارو شصت سالشه تا الانم کلی بچه رو به بردگی گرفته،بچه هاش تو اون یکی انبارشن آدرسو بنویس.
آدرسو گفتو دیگه حرفی نزد،گفتم:هویا همین الان بهترین موقعیته تا فردا ممکنه جون کلی از بچه ها به خطر بیوفته.
‌بالاخره جونگکوک جنسارو گرفتو برگشت نگاهی به ساعت کردم هفت ساعت مونده تا ببینمش گوشیم زنگ خورد سونگیول بود:سلام داداشم رسیدی؟
-سلام آره رسیدم جونگکوک خوبه؟
+خوبه ببخش نتونستم اینبار پیشت باشم.
خندید:من که از اولشم که قصد داشتم یه سری به خاله بزنم تو بهونه بودی
لبخندی زدم:باشه مواظب خودت باش.
-تهیونگ ولی بهش بگو دوسش داری.
نچی کردم خواستم اعتراضی کنم که گفت:تهیونگ اون الان بیشتر از هرچیزی هرکسی بهت نیاز داره.به حال خوب نیاز داره، حالشو خوب کن بذار بفهمه کنارشی.
گفتم:شب بخیر قبل از اینکه فحشم بده قطع کردم.

پیشنهاد بدی نبود ارزش فکر کردن داشت...

جونگکوک~

بعد یه دوش کوتاه از خونه بیرون زدم دلم داشت پر میزد برا دیدنش معنی دلتنگیو میتونستم الان درک کنم...
وقتی رسیدم کارخونه خیلیا نیومده بودن شاید من برا فرار کردن از اون خونه بدبختیام عجله داشتم یا شایدم همون دلتنگی بود که میخواستم هرچه زودتر ببینمش چشمی چرخونم به اطراف نبود...یعنی رفته؟

ولی اون قول داده بود که همیشه اینجاس با این حرفا بادم خوابید و لبخندم محو شد،خواستم برم تو اتاق که دستم کشیده شد:کجا جئون؟

با دیدنش لبخندی رو لبام نشست:عه اینجایی؟
بدون اینکه دستمو ول کنه راه افتاد:کجا باید باشم؟
گفتم:کجا داریم میریم؟
لبخندی زدو هیچی نگفت نگاهی به دستای جفت شدمون کردمو لبخندم عمق گرفت...

تهیونگ~

ضعف میکردم واسه خنده های کیوتش وقتی میخندید دوست داشتم لپاشو اونقدر گاز میگرفتم تا سرخ شن، سمتم برگشتو خندید: منو آوردی پشت بوم که همینجور نگام کنی؟
منم خندیدم:مگه مشکلیه؟برا خودمی هرکار دلم خواست میکنم.
شونه ای بالا انداخت و چشماش برق زد:نه ولی چرا پشت بوم؟
-همینجور

با خنده سری تکون دادو نگاهشو به روبه رو درخت...
چشمم به گردنش افتاد که لبخندم ماسید جای انگشتای اون کثافت رو گردنش بود سمتم برگشتو وقتی رد نگاهمو دید گفت:بیخیال چیزیم نیست
با ناراحتی بهش زل زدم:جونگکوک منو ببخش نباید میزاشتم بری پیشش.
نچی کرد:حالا انگار چیشده من عادت کردم بیخیال.
نزدیکترش شدم:درد که نمیکنه؟

جونگکوک~

گفتم:درد که داره ولی گفتم چیز مهمی نیس...

واییی لباش،من بخاطر کم خونیم همش سردم؟
یا لبای اون همیشه داغن؟گردنمو داشت میسوزوند.
قبل از اینکه خودمو ببازم گفتم:تهیونگ
نفس عمیقی کشیدو بجای فاصله گرفتن دستشو دور کمرم حلقه کرد بوسه های خیسشو پشت سر هم رو گردنم می‌کاشت...
______༺𝑷𝒂𝒓𝒕 14______

My Night Dream[فعلا متوقف شده]Where stories live. Discover now