༺𝑷𝒂𝒓𝒕 8

1K 238 15
                                    

کوک~

گفت:معلومه که میتونی

آب دهنمو قورت دادم:میگم میشه،که من همه اون حرفایی که قرار بود به هویا بگمو به خودت بگم؟

قبل از اینکه بزارم چیزی بگه ادامه دادم:خب ببین شاید به نظرت عجیب باشه ولی من دوس ندارم به هویا چیزی بگم...

لبخندی زد:بهت نمیاد کینه ای باشی...

هوفی کردم:بحث کینه نیس...فقط نمی‌خوام ازم نقطه ضعف داشته باشه نمی‌خوام باهاش حرف بزنم...

نفس عمیق کشید که گفتم:من همچیو واست تعریف میکنم تو هرجاش که مهمه و به دردش میخوره رو بهش بگو...
یکم سکوت کرد که هرچی مظلومیت بودو ریختم تو چشام:سرگرد...خواهش میکنم
نگاهشو ازم گرفت:راجبش فکر میکنم...
لبخندی زدم:یعنی قبوله دیگه.
خندید: واسه خودش نتیجه گیری هم میکنه هنوز...

رو صندلی نشستمو بدون حرف بهش خیره شدم...
نمیدونم چرا ولی حس میکنم به تهیونگ بگم راحتترم...
چون میدونستم اگه به هویا بگم حتی اگه تو روم تحقیرم نکنه بالاخره یروز یه جایی زخمشو میریزه منم دیگه تحملشو ندارم ولی از کجا مطمعن بودم که تهیونگ قرار نیس تحقیرم کنه؟

-کجایی؟
افکارمو جمع کردم:همینجا
لبخندی زد:قهوت سرد نشه...
سرمو تکون دادمو چیزی نگفتم...

بعد اینکه قهوشو خورد گفت:هروقت خواستی حرف بزنیم
+میشه همین الان؟

تهیونگ~

-چرا که نه

از جاش بلند شد:فقط یه چیز دیگه میشه بریم حیاط؟
میفهمیدمش هول کرده بود راحت نبود بالاخره من اولین کسی بودم که تصمیم گرفته بعد اینهمه سال حرفاشو بگه...
گفتم:هرجا که خودت راحتی...

باهم رفتیم حیاط و روبه روی هم نشستیم...

گفتم:قبل از اینکه چیزی بگی خیالت راحت بعضی جاهاشو که لازم باشه رو میگم...

لبخندی زد:دمت گرم سرگرد
متقابلاً لبخند زدم:میشنوم

یکم این پا اون پا کرد انگار نمیدونست از کجا شروع کنه هیچی نگفتمو فقط منتظر موندم...

کوک~

گفتم:از وقتی که یادم میاد بابام و گیو باهم رفیق بودن، بابام تو شرکتی کار میکرد و یه جورایی موفق بود همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه سر و کله گیو پیدا شد و بابامو وسوسه کرد که باهاش همکاری کنه ، کارشم که خودت میدونی قاچاق مواد بود ، بابام اولش مخالف بودو می‌گفت کارم خوبه و درآمد خوبی دارم ولی بعدش به قول خودش میخواست یه زندگی مرفه باشه اونوقت منم ده سالم بود با این حال حس خوبی نداشتم حقی هم نداشتم اعتراض کنم...
‌ ‌
بغضمو قورت دادم: بالاخره چن ماهی گذشت ، همچی داشت خوب پیش میرفت تا اینکه بابام یه سرمایه گذاری بزرگ کردو...ورشکسته شد

پوزخندی زدم:همون رفیقی که دم از میزد گفت اگه گیر بیوفتن نباید لوش بدن وگرنه منو میکشه اونارو با من که تنها بچشون بودم تهدید کرد...

کمی مکث کردمو ادامه دادم:بابام منو گذاشت پیش گیو که به خیال خودش مورد اعتماد ترین فرد بود...

خونه رو فروخت ، ماشینو فروخت ، کافی نبود داشت میرفت شهرستون تا شاید بتونه از مامان بزرگم کمک بگیره که.

اگه یه کلمه دیگه حرف میزدم بغضم می‌شکست.
دندونامو محکم رو هم فشار دادم نمیخواستم گریه کنم...

دستشو رو پام گذاشت:کوک اگه اذیت میشی ادامه نده.

سرمو به طرفی تکون دادم بعد چند دقیقه مکث ادامه دادم:تو جاده بودن که باهم بحثشون میشه و از دره پرت میشن پایین...مامانم درجا جونشو از دست میده بابام بعد اینکه دوروز بعد منو سپرد دست گیو میمیره...

نگاهمو به چشماش دوختم:ناراحت بودو با اخم کمرنگی که ناشی از دقتش بود داشت به حرفام گوش میداد.

نفس عمیقی کشیدم:همه بدبختیام از اونجا شروع شد اوایل کلی نازمو میکشید و خوب تا میکرد...یکم که بزرگ شدم به قول خودش باید همه محبتاشو جبران میکردم...بهش مدیون بودمو باید هرکاری می‌گفت انجام میدادم... تلخ بود ولی من بجز گیو کسیو نداشتم و باید انجامش میدادم...

پرسید: چرا پیش پلیس نرفتی یا پرورشگاهی چیزی؟

تک خندی زدم:من فقط دوازده سالم بود

نفس عمیقی کشید و سر تکون داد...

گفتم: خیلی به سرم میزد تا بیام تا همه چیو لو بدم ولی میترسیدم ، گیو چه مرده چه زنده بالاخره انتقامشو بگیره...

پرسید: چرا پیش فامیلات نموندی؟

لبخند کجی زدم: چون هیچ کدومشون منو نمیخواستن پدر و مادرم خیلی عاشق هم بودن ولی خانواده هاش بخاطر یه دعوای قدیمی راضی نبودن واسه همین مامانمو فراری داد و خانواده هاش بخاطر آبروشون راضی میشن ولی یروز نیومدن منو ببینن‌...
‌ ‌
هوفی کردم:نمیدونم چی میخواین ولی گیو تا الان یه عالمه آدم کشته و تا دلت بخواد آدم داره...

پرسید: تا حالا به خود تو هم صدمه زده؟
خندیدم: پس دلیل اینهمه ترسم چیه؟

گفتم: تقریبا پنج سال پیش به خیال خودم میخواستم پولامو جمع کنمو برم لباسی که بدجور چشممو زده بخرم ، دور از چشم گیو البته، حق پس انداز که نداشتم باید هرچی دستم میومدو میدادم به اون و اونم هر جور عشقش میکشید برام لباس می‌خرید...

لبخند تلخی زدم: تصمیم گرفتم جنسارو یکم گرونتر بفروشم بچه بودم نمی‌دونستم یه روز میفهمه بهش میگن فکر میکردم خیلی زرنگم...

خلاصه چند وقت بعد پولامو جمع کردم اینبارم رفتمو جنسو به همون روال فروختم نگو طرف رفته و به گیو گفته که چرا جنسو گرون میفروشی اونم فهمید که چه کاسه ای زیر این کاسس وقتی صدام کرد تا همراهش برم تو کل راه داشت از کسایی که کشته بود حرف میزد...

ادامه دادم:آخرش گفت میدونی چرا کشتمشون؟گفتم چرا؟
گفت چون داشتن ادعای زرنگی میکردن تا به خودم بیام یه سیلی زد به صورتمو منو بست به صندلی...
هیچوقت یادم نمیره چقد ترسیده بودم بار اولم بود که کسی اینطور رفتار میکرد برای اولین بار معنی ترسو حس کردم...

یکم فحشم دادو سرم داد زد که بخاطر این کارم مشتریاش رفتنو یه ساقی دیگه پیدا کردن بعد گفت باید کاری کنه که هیچوقت این لحظه رو فراموش نکنم....

یقه تیشرتمو پایین تر بردم به زخم وسط سینم اشاره کردم: چاقوشو گذاشت اونجا و تا وسط سینم کشید...

چشمامو روهم گذاشتم: تا صبح همونجا ولم کرد.
بغضمو قورت دادم:صبح از شدت ضعف بیهوش شدم...
هنوزم که هنوزه سوزششو حس میکنم...

سمتم خم شدو لباس داغشو درست روی رد زخمم گذاشت....
________༺𝑷𝒂𝒓𝒕 8_____
این پارت درباره زندگی جونگکوک بود امیدوارم لذت برده باشین ووت و کامنت یادتون نره.

My Night Dream[فعلا متوقف شده]Where stories live. Discover now