༺𝑷𝒂𝒓𝒕 21

792 183 22
                                    

جونگکوک~

رو صندلی نشستمو تهیونگ هم کنارم نشست بدون حرفی به نقطه نامعلومی خیره بود...
 
اون شب، شب دلگیری بود چند تا شات خوردمو با بالا رفتن حرارت بدنم دست نگه داشتم.

تهیونگ ولی یه ذره هم نخورد و تا آخر شب غرق سکوت بود.

سونگیول از جاش بلند شد:میرم دوش بگیرم،بخوابم

دستی به چشمام کشیدم: باشه مرسی بابت همه چیز.

سری تکون دادو سمت اتاقش رفت...
به نمیرخ تهیونگ که با اخم به زمین خیره بود نگاه کردم.

بعد از چند دقیقه از جاش بلند شد:آبی به صورتت بزن.

تهیونگ~

دستمو سمتش دراز کردم،دستمو گرفت،برعکس همیشه اینبار دستش گرم بود...خواست سمت پله ها بره.

نچی کردم:بیا صورتتو بشورم مستی از سرت بپره.
خنده قشنگی کرد: ولش کن اگه میخواستم از سرم بپره که نمی‌خوردم

تعادل نداشت، سمتش رفتم: صبر کن من کمک کنم

با چشمای خمارش بهم نگاه کرد:نه... میتونم برم

لجباز، چشماتو نمیتونی نگه داری چطور میخوای اینهمه پله بری بالا براید استایل بلندش کردم اخمی کرد: عه بزارم زمین.

بی توجه بهش سمت اتاق رفتم، البته نای پس زدنمو نداشت، رو تخت خوابوندمش و خواستم ازش فاصله بگیرم که دستاشو دور گردنم حلقه کردو لبای داغشو رو شاهرگم گذاشت، چشمامو بستم:نه جونگکوک...

با لحن کشداری گفت: سرگرد...خیلی جذابی.

نه میتونستم ازش جدا شم نه جنبه ی نزدیکی داشتم.

گفتم: جونگکوک

حرفمو قطع کرد دستشو رو سینم گذاشت: میزاری اینجا بخوابم؟میزاری؟
 
دستشو بوسیدم:چرا نمیتونی بانی

کنارش دراز کشیدمو بغلمو واسش باز کردم...
محکم بهم چسبیدو سرشو رو سینم گذاشت

-تهیونگ؟
دستامو دورش حلقه کردم:جانم
-اگه برمو دووم نیارم چی؟
+خب نرو
-نه باید برم
آهی کشیدم:اگه بری هم اینو بدون همیشه منتظرتم

تا صبح بیدار موندمو به صدای نفساش گوش دادم ولای موهاشو نوازش کردم...

اگه میرفتو دیگه برنمیگشت چی؟اگه بلایی سرش میومد چی؟اگه کسی تجاوز میکرد یا عاشقش میشد چی؟

همه اینا سوالایی بود که هی تو سرم تکرار میشد.
ساعت هشت صبح رو نشون میداد

با بی میلی ازش جدا شدمو آبی به صورتم زدم.
رفتم پایین سونگیول تازه از حموم در اومده بود

با دیدنم لبخندی زد: صبح بخیر، نرفتی سرکار؟
گفتم: نه گفتم نمیام
سری تکون داد:تهیونگ یه لحظه میای حرف بزنیم؟
کنارش نشستم: میشنوم
من و منی کرد: الان جونگکوک میخواد بره؟

آهی کشیدمو سرمو پایین انداختم:آره
دستشو رو شونم گذاشت: هرچقدر هم به روت نمیاری معلومه که عاشقشی، سر زنشت نمیکنم بخاطر عشقتون ولی تهیونگ اگه میخوای کنارت داشته باشیش باید بهش بگی،میدونم حرف زدن از احساساتت آسون نیست ولی الان داره میره یا حرفاتو بهش بگو یا بزار بره بتونه فراموشت کنه و زخماش خوب شه‌

گفتم: من نمیتونم میترسم سونگیول بگم
نچی کرد:داری از دستش میدی از این نمیترسی
  ‌
بدون حرفی سرمو پایین انداختم که بازگفت: آینده خودته،سعی کن بهترین تصمیمو بگیری اینم بدون آدمی هم که بخواد بره پاهاشو ببندی رو دستاش فرار میکنه

از جاش بلند شدو سمت اتاقش رفت:راستی،نمیدونم گفتم یا نه رنگ مورد علاقش قرمزه گفتم شاید بهتره بدونی.

منظورشو متوجه نشدم و حوصله ادامه دادنشو نداشتم از جام بلند شدمو سمت اتاق رفتم کنارش پایین تخت نشستم آروم صداش زدم: جونگکوکی؟کوکی؟

چشماشو رو هم فشار دادو بازشون کرد: هوم؟

گفتم:دارم سونگیولو میبرم فرودگاه گفتم شاید بخوای بیای

بلند شدو نشست: آره منم میام

دستمو سمتش دراز کردم، دستمو گرفتو بلند شد...

با لحن ذوق داری جیغ زد: میتونم کم کم راه برم

دستمو دور کمرش حلقه کردم، میتونست راه بره ولی هنوزم میلنگید،از پله ها پایین رفتیم، سونگیول سمتون برگشت و لبخند زد ...جونگکوک گفت: داری میری واقعا؟

خندید: آره برم یکم به کارا برسم دوباره میام
بعد خوردن صبحونه کوچیک راه افتادیم...

جونگکوک~

وقت خداحافظی بود، محکم بغلش کردمو در گوشم گفت:جونگکوک تنهاش نزاریا، توهم بری فکر کن خیلی تنها میشه،مواظب باش.
‌‌گفتم:توهم مواظب خودت باش برو

تهیونگ رو هم بغل کرد و ازمون دور شد...
سمت تهیونگ برگشتم، لبخند تلخی زدو دستشو رو کمرم گذاشت و تا ماشین رفتیم
 
تا رسیدن به خونه هیچی نگفت نگاهی به ساعت کردم یازده و نیم شب بود، از وقتی اومده بودیم خونه توی حیاط روی صندلی نشسته بودو خیره به نقطه ی نامعلومی...

رفتمو کنارش نشستم:از ساعت خوابت گذشته ها
نگاه کوتاهی بهم کردو چیزی نگفت

سمتم برگشت:اگه رفتن حالتو خوب میکنه من نمیتونم جلوتو بگیرم،نمیخوام جلوتو بگیرم...اگه با رفتن از پیشم حالت بهتر میشه من نمی‌خوام باعث حال بدت بشم.
  ‌
سرشو پایین انداخت:اگه واقعا خوشحال میشی...
مکثش طولانی شد:برو.

راست میگفت، واقعا با رفتن از پیشش حالم خوب میشد؟

با چشمای خیسش به صورت اشکم نگاه کرد:هرچی از دستم میومد گفتم ولی این زندگی خودته نمیتونم به زور نگهت دارم

از جاش بلند شد:هیچ دست‌بندی نیست، هیچ قفلی رو درا نیست، تصمیم خودته.

ولی من واقعا با رفتن حالم خوب میشد؟با تنها گذاشتن حالم بهتر میشد؟میتونستم به این عشق غلبه کنم؟
نمیدونم...

دوباره یاده دو روز قبل افتادم من باید دل میکندم از اینجا...
________༺𝑷𝒂𝒓𝒕 21______
جونگکوک بی دلیل نمیره پارت بعد مشخص میشه پس هرگونه فوش دادن به نویسنده ممنوع 😂
و اینو که میگم واقعا شرمندم احتمالا هفته بعد عاپ نمیکنم از تنبلی نیست خودم بدم میاد
چون واقعا لازم دارم راجب این چندتا پارت بعدی فکر کنم تا چیز چرتی تحویل ریدرا ندم البته که سعمو میکنم حتما بنویسم و عاپ کنم جمعه آینده.
ووت و کامنت هم که امیدوارم یادتون نره ووتا حتی نصف ریدرا نیست زدن اون ستاره حتی یه دیقه هم وقتتو نمیگیره.

My Night Dream[فعلا متوقف شده]Where stories live. Discover now