༺𝑷𝒂𝒓𝒕 3

1.5K 295 23
                                    

کوک~
با صدای برخورد قطره های بارون چشمامو باز کردم
دستی به صورتم کشیدم و بلند شدم:سه ظهره؟

از اتاق اومدم بیرون...چشمم به...
لعنتی من حتی اسمشم نمیدونم...

رفتم پیشش...داشت تلویزیون نگاه میکرد...ولی نه
حواسش به تلویزیون نبود حتی متوجه نشد من اومدم
نزدیکترش شدم و سمتم برگشت

لبخندی زد :بیدار شدی بلاخره
کنارش نشستم:آره فکر کردم رفتی سرکار...
زل زد به تلویزیون:نه زنگ زدم...خبر دادم نمیام امروز.
ابرویی بالا انداختم:چرا؟

سمتم برگشت و خندید:ترسیدم مجرم کوچولو فرار کنه.

اخمی کردمو نگاهمو ازش گرفتم...
نیم ساعتی گذشت.نه اون حرفی زد نه من.
بارون شدت گرفته بود...
گفتم:اممم حیاط که میتونم برم؟
کمی نگاه کرد:معلومه که میتونی.
از جاش بلند شد:البته با من.
هوفی کردمو بلند شدم گفت:برو یه چیزی بپوش سردت میشه.
پوکر نگاش کردم:وسط تابستونیم...

غرغر کنان رفتو یه سویشرت آورد:بارون میباره میگم بپوش یعنی بپوش رو حرفم حرفی نباشه..‌

چیزی نگفتمو دنبالش رفتم...سرمو بالا آوردم.
با دیدن منظره روبه روم دهنم باز موند
دور تا دور حیاط باغچه بود
و باغچه ها پر از بوته ها و گل های سفید
وسط حیاط یه استخر دایره ای شکل و روبرومون یه آلاچیق کوچیک

-بیا دیگه خیس شدی پسر
رفتم پیشش و آلاچیق صندلی های که گذاشته بود نشستم:همه جای خونت سفیده حتی باغچت
با لبخندی سری تکون داد:بهت که گفتم سفید دوست دارم
نفس عمیقی کشیدم:امروز پنجشنبس؟
-هوم...واسه چی میپرسی؟
شونه ای بالا انداختم:اگه برنامه داری بگو خجالت نکش
اخمی کرد:برنامه؟چه برنامه ای؟
خندمو خوردم:اونو دیگه من نمیدونم
منظورم اینه شب جمعس اگه خواستی کسیو دعوت کنی بگو مزاحم نشم
اول با تعجب ولی بعد چپ چپ نگاه کرد:خجالت نمیکشی؟
خندیدم:چرا باید خجالت بکشم سی و سه سالته ها نگو تنهایی باورم نمیشه
سرشو به طرفی تکون داد و چیزی نگفت
یکم گذشت که پرسید:هی ببینمت
سمتش برگشتم:هوم؟
چشماشو ریز کرد:نکنه تو برنامه داریو داری زمینه سازی میکنی؟
تک خندی زدم:من؟منکه اینجا زندونیم
شونه ای بالا انداخت: ولی مشکوکی
پوکر نگاش کردم:من موبایل ندارم...سرگرد خیلی بی دقتیا

خندیدو به روبه رو خیره شد
بارون آروم تر میبارید بوی خاک مستم میکرد
نفس عمیقی کشیدم و روبه استخر گفتم:هوس شنا کردم
-زخمت خوب شه شنا میکنی
ابرویی بالا انداختم و سمتش برگشتم:جان؟
مگه قراره تا کی اینجا بمونم؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:وقتی از امنیتت مطمعن شم
پوزخندی زدم:از کی تا حالا امنیت من واسه بقیه مهم شده؟مخصوصا واسه یه غریبه
نگام کرد...هیچی سردر نمیاوردم از نگاش
گفتم:چرا اینجوری نگاه میکنی؟
من دوازده ساله پیش گیوعم هیچکی نگرانم نشد
الان یه غریبه اومده و میخواد از امنیتم مطمعن شه؟مسخره نیس

پرسید:خانوادت چی؟
اخمی کردمو نگاهمو ازش گرفتم:نمیخوام راجبشون حرف بزنم
گفت:چرا؟مگه چی تو دلت داری؟
لبخند تلخی زدم:درد
لبخند مهربونی زد:خب بگو... قول میدم فقط گوش کن
سرمو به طرفی تکون دادم:نه حرف دل تو دل بمونه بهتره

نفس عمیقی کشیدو چیزی نگفت
سمت بوته های رز رفتم شبنم روی گلبرگ هاشون نشسته بود
بوی گلاب با بوی خاک ترکیب جالبی بود
خوشبحالش که توی همچین خونه ای زندگی میکنه

تهیونگ~

سویشرت و روی شونش انداختم:بلدی بخندی؟
سمتم برگشت:نه بلد نیستم...توکه همیشه خنده رو لباته...به منم یاد بده البته توکه دردی نداری
شغل مناسب...درآمد کافی خونه به این بزرگی بایدم بخندی...

نگامو ازش گرفتمو به آسمون دوختم:وقتی از دل کسی خبر نداری قضاوتش نکن همچی به پول نیست دنیا منم زیر پاهاش له کرده..
خندید:گرفتی مارو.این الان وضع له شدنته؟
کاش منم مثل تو له میکرد والا
اخمی کردم:نگو
شونه ای بالا انداخت:چیه خب؟درد شما بچه پولدارا فقط شکست عشقیه
قضاوتاش داشت عصبانیم میکرد
راه افتادم:بهتره بریم تو دیگه
پشت سرم میومد:بهت برخورد سرگرد؟منکه چیز بدی نگفتم

جوابشو ندادم و وارد خونه شدم:درو ببند.
-نچ...ای بابا بچه سوسول هم هستی که بیخیال دیگه.
سمتش برگشتم:چیزی میخوری؟
کمی نگام کرد...انگار تو نگاهش هیچی نبود...خالی.
پوچ...ناامیدی...هیچ رد خنده ای نبود...
-هوم خیلی گشنمه
با صداش به خودم اومدم و بدون گفتن حرفی سمت آشپز خونه راه افتادم
پشت سرم میومد:راستی سرگرد اسمت چیه؟
بدون اینکه نگاش کنم گفتم:اسمم به چه دردت میخوره؟
به پشتی صندلی تکیه داد:خوشت اومده سرگرد صدات کنم؟

بشقاب غذا رو جلوش گذاشتمو بدون گفتن حرفی از آشپز خونه بیرون اومدم.

کوک~
شونه ای بالا انداختمو مشغول خوردن غذا شدم
رفتم بیرون دیدم رو کاناپه نشسته بودو سرشو به پشتی تکیه داده و چشماشو بسته.
رفتمو پشت سرش وایسادم.
ولی واقعا سی و سه سالش بود؟ولی خیلی خوشگله آخه.

گفتم:چرا اینجا خوابیدی؟
همینجور که چشماش بسته بود گفت:نخوابیدم
میخوام تو راحت دیدم بزنی...
رفتمو پیشش نشستم:از حرفام عصبی شدی اره؟
سمتم برگشتو بهم خیره شد
گفتم:فحشم بدی راحت میشی؟
خندیدو بعد کمی مکث گفت:میدونی کوک هرکسی به اندازه ظرفیتش درد میکشه‌...
با حوصله ادامه داد:مثلا درد یه بچه اینه که دوچرخه نداره
درد یکی اینه که کار نداره درد یکی ماشین نداره یا درد یکی مریضی داره یکی پدر و مادر نداره میدونی میخوام چی بگم؟
همه یه دردی داره به شکلی که فکر کردن بهش پیرشون میکنه هیچکس از قضاوت شدن خوشش نمیاد چون از نظر من دردی که من کشیدم یا دردی که برام مثال زدی قابل مقایسه نیست من راضیم صد بار شکست عشقی بخورم ولی اون اتفاقو تجربه نکنم اون صحنه هارو نمیدیدم با دردی که مثال زدی قابل مقایسه نیست برای همین بهتره کسیو مقایسه نکنی...
خب راست میگفتم گفتم:اینجور که معلومه توهم دلت خیلی پره...چرا خودت حرفاتو نمیگی؟
لبخندی زد:شاید تو گفتی منم یخم آب شدو گفتم؟

_______༺Part 3_______
های امیدوارم لذت ببرین و ووت پایینو لمس کنین
منتظر کامنتای قشنگتونم

My Night Dream[فعلا متوقف شده]Where stories live. Discover now