༺𝑷𝒂𝒓𝒕 12

947 205 53
                                    

جونگکوک~

نمیتونستم منتظر بمونم تا سرگرد بیدار شه سمت اتاق سونگیول راه افتادم اینم که خواب بود بلند گفتم:سونگیووول سونگیووول سونگیووول
مثل جن زده ها بلند شد نشست:ها چته بچه
کنارش نشستم:من حوصلم سر رفته

البته که حوصلم سر نرفته فقط می‌خوام اتفاقای چند دیقه قبل رو فراموش کنم یا حداقل یکم از تهیونگ دور باشم تا یادم نیوفته...

هوفی کردو دوباره دراز کشید: حوصلت باید الان سر می‌رفت مگه من چیم بزار بخوابم...
شونه ای بالا انداختم:به من چه فکر کن دارم تلافی میکنم ولی واقعا حوصلم سر رفته اگه بخوای بخوابی هم پارچ ابو میریزم روت
لای پلکاشو باز کرد:عن
یهو نشست :چته تب داری؟
نچی کردم:نه لطفا نپرس نمیتونم بگم
چشماشو ریز کرد:نکنه... آره؟
پوکر نگاش کردم: مغزت چقد کثیفه کجا لیز خورده؟
چپ چپ نگام کرد:خب بی معرفت میاوردی باهم نگاه میکردیم...
سوالی نگاش کردم که چشمک زد:این وقت روز آدم پو...
حرفشو زود قطع کردم:وای چقدر تو منحرفی
بالشتو بغل کردو صاف نشست:خب بگو چته؟
لب برچیدم:نه نمیتونم
نگاش از صد تا فحش بدتر بود:منو از خواب نازنینم بیدار کردی بعد حرفتم نمیزنی سوژه ای پیدا کنم حداقل
نچی کردم:می‌خوام یه اتفاق یادم بره
بالشتو گذاشتو دوباره دراز کشید:من که نمیدونم دردت چیه
بازوشو گرفتم و کشیدم:باشه میگم پاشو فقط
با ذوق بلند شدو منتظر نشست:خب؟
گفتم:اول قول بده
حرفمو قطع کرد:خیلیییی خب بین خودمون میمونه
دلو به دریا زدمو گفتم:مقصر حالی که دارم برادرته هی اذیتم می‌کنه هی بهم نزدیک میشه یه جوری رفتار می‌کنه بوسم می‌کنه
ادامه دادم:منم نمیدونم چم شده لال میشم نه میتونم چیزی بگم نه تکون بخورم

سرمو بالا آوردم که دیدم با یه لبخند عمیق و بزرگ زل زده: اگه مسخره بازی در بیاری...
یهو بغلم کردو حرفم نصفه موند:میدونستم میدونستم.
ازم جدا شد: از همون اول میدونستم روهم ضعف دارین
نچی کردم خواستم چیزی بگم که ادامه داد:حس بینتون آشکاره یکی باید کور باشه نبینه حستون یه طرفم نیس
معترضانه گفتم:نه اینطور که فکر میکنی نیس
دستشو رو شونم گذاشت:چرا داری فرار میکنی؟
ادامه داد:اصلا از کی داری فرار میکنی؟از تهیونگ؟از خودت؟من مطمعنم عشق شما خیلی خاصه مطمعنم تهیونگ حس داره بهت

راست می‌گفت نمیتونم به خودم دروغ بگم اگه میخواستم میتونستم فرار کنم هلش بدم من از کاراش لذت میبرم...

با صدای سونگیول به خودم اومدم:یه چیزی بهت میگم شاید یروز بدردت بخوره نقطه ضعفش گردنشه...
چشم غره ای بهش رفتم خندید:نمیخوای تلافیش کنی؟
گفتم:چرا
چشمکی زد:تو میتونی

طبق معمول مشغول مسخره بازی با سونگیول بودیم که...
-همش تنهایی میخندینا خب بگین به منم
سمتش برگشتم موهای خیسش خبر از حموم کردنش میداد
سونگیول زیر لب طوری که فقط من بشنوم گفت:غش نکنی
زود خودمو جمع و جور کردمو نگاهمو ازش گرفتم خب تقصیر من چیه اینهمه ابهت داره
سونگیول گفت:همش که سر کاری یا خوابی
لبخندی زد:اتفاقا امروز کلی کار دارم برم کاملشون کنم...
وقتی رفت سونگیول مثل قورباغه پرید پیشم:ببین چی میگم یه نقشه دارم...
لبمو گاز گرفتم:الان می‌شنوه
نگاهی به در بسته کرد:فقط گوش کن ببین چی میگم...

وقتی حرفاش تموم شد لبخند رضایتی رو لبامون نشست...

خواستم برم سمت اتاق که یهو به ذهنم رسید:راستی سونگیول...
با همون لبخند که البته میشه گفت لبخند شیطانی سرشو به معنی چیه تکون داد
گفتم:از کجا میدونی رو گردنش حساسه؟
لبخندش غلیظ تر شد:خیلی وقت پیش یه بار از دهنش پرید تنها قسمتی که نمیتونه مقاومت کنه
ابرویی بالا انداختم: در این حد یعنی؟
سرشو تکون:ای بابا برو دیگه بسه
هوفی کردم:خدایا خودت رحم کن همونجا منو نگیره

چند تا تقه به در زدم که: بیا تو
درو باز کردمو رفتم با یه لبخند خسته ای گفت:چه عجب اینجا هم سر زدی؟
با قدمای نامطمعن سمتش رفتم:دیگه حوصلم سر رفت گفتم یه سر به تو بزنم

تهیونگ~

نگاهی به برقه توی دستم انداخت:میتونم ببینم؟
سر تکون دادم: معلومه
پشت سرم وایستادو خم شد، نیم‌رخش درست کنار صورتم بودو اخم کمرنگش از روی دقت کیوتش بود...
لبخندی به چهره فوق کیوتش زدم دستش روی گردنم ، خشک شد...
آب دهنمو به سختی قورت دادمو امیدوار بودم هرچه زودتر دستشو عقب بکشه ولی نه قصد همچین کاری نداشت سمتم برگشت:چجوری از اینا سردر میاری؟
به زور لبخندی زدم:شغلمه خب.
خندیدو دستشو روی شونم گذاشت:آره دیگه راس میگی.
این بانی قطعا امروز دیوونم می‌کنه...
نفس عمیقی کشیدمو خودمو مشغول به کار نشون دادم...
دستش ثابت بود ولی انگشت اشارشو نوازش وار روی گردنم میکشید گفتم:جونگکوک میشه یکم بری اونورتر؟
سرشو کج کردو لپشو گذاشت رو گردنم:چرا؟

وای نه لباش به گردنم میخورد دستشو از رو گردنم برداشتمو سمتش برگشتم جلوتر اومدو لبخند شیطونی زد:سرگرد.
روی پاهام نشست و هردوتا دستاشو روی گردنم گذاشت:فک کنم خوشت میاد نه؟

لب باز کردم تا چیزی بگم که نگاهشو به لبام دوخت...
فاصلمون هر لحظه داشت کمتر میشد...
نفساشو روی صورتم حس میکردم پلکام از شدت هیجان و لذت روی هم افتادن،ولی به جای طعم لباش صدای زمزمه وارش تو گوشم پیچید: تا شما باشی باهام در نیوفتی جناب کیم.

و توی یه چشم بهم زدن از رو پاهام بلند شدو از اتاق بیرون رفت منو با تبو بی قراری تنها گذاشت...

عاخ تهیونگ ببین این بچه به چه روزی انداختت فقط منتظره یه فرصتم لختت کنم بفاکت بدم هوفی کردمو با درد بلند شدمو پنجره رو باز کردم..

جونگکوک~

با لبخند پیروزمندانه ای از اتاق خارج شدم با صدای در سونگیول گوشیو گذاشت کنار با خنده پرسید: چته؟چیشد؟
با قیافه پیروزمندانه ای گفتم:جواب داد.
با ذوق دستامونو بهم کوبیدیم:ایول جونگکوک دیدی گفتم میتونی.
خندیدمو:الان می‌شنوه آروم
با ذوق ادامه داد: نقشه دوم اینه که امروز اصلا بهش توجه نمیکنی نادیدش بگیر...
سردرگم پرسیدم: چرا؟
‌ اشاره کرد بشینم پیشش:چون برعکس چیزیکه نشون میده خیلی حساسه رو کسی که دوسش داره...
چپ چپ نگاش کردم:از کجا میدونی رومنم حساس باشه؟
مشت آرامی به بازوم زد: من مطمعنم

یکم تو ساکتی گذشت که گفتم:تا حالا شده راجبم چیزی بهت بگه؟یا اشاره ای کنه؟
نچی کرد: نه نمیگه گفتم که حساسه زیاد راجب کسایی که دوستشون داره چیزی نمیگه...
ابرویی بالا انداختمو چیزی نگفتم:پاشو بریم آشپزخونه یه کوفتی بپزیم از وقتی اومدم شدم کلفتتون.‌
پشت سرش رفتمو زدم به کمرش:کم غر بزن.
-دستت بشکنه البته نشکنه تهیونگم منو می‌شکنه...
+باشه باشه فهمیدم

زدم زیر خنده و رفتیم آشپزخونه...

تهیونگ~

بالاخره تموم شد کشو قوسی به بدنم دادمو از جام بلند شدم درو باز کردم سونگیول دستش رو هوا خشک شد:عه؟اومدی؟منم میخواستم بیام صدات کنم تموم شد؟
گفتم:آره کوک کجاس؟
جلوتر راه افتاد:داره میزو میچینه.
نچی کردمو از دهنم پرید: خستش نکن.

با لبخند شیطونی که رو لبش نشست فهمیدم میخواد بازم چرت و پرت بگه واسه همین قدمامو تند تر کردم: زود باش گشنمه.

‌باهم رفتیم آشپزخونه بدون اینکه نگام کنه رو به سونگیول گفت: سونگیول اینو تو کدوم ظرف بکشم؟

سونگیول رفت پیششو مشغول شدن منم پشت میز نشستم.
نمیدونم چش شده بود سر میز هم نگام نمی‌کرد و مخاطب همه حرفاش سونگیول بود...

اینکه بهم بی توجهی میکرد دیگه اعصابم خورد شده بود...
بعد شام دوباره با سونگیول نشستن پشت تلویزیون مشغول دیدن فیلم شدن نمیتونستم خودمو کنترل کنم گوشیو برداشتم تا سرگرم شم هویا پیام داده بود بازش کردم:بهتری؟

شمارشو گرفتمو رفتم حیاط بعد چند تا بوق جواب داد: جانم؟
-سلام چطوری؟
+بد نیستم تو بهتری ظهر خوب نبودی؟
رو پله ها نشستم:خوبم نقشه ای که گفتی حله
+فردا باهم بیاین شروع کنیم
دوباره ترس اومد سراغم:به این زودی؟
+الانشم دیر کردیم چهار روزه که گیو خبری از جونگکوک نداره باید زود تر دست به کار شیم.

باهم یکم صحبت کردیمو قطع کردم...
برگشتم دیدم کوک نیست و سونگیول داره از پله ها میره بالا...
گفتم:فیلمتون تموم شد؟
لبخندی زد:آره
سری تکون دادم بعد از خاموش کردن چراغا سمت اتاق رفتم درو باز کردم که با دیدن وضعش خشکم زد...
پایین تیشرتشو به دندون گرفته بودو پشت به من جلوی آینه مشغول زدن پماد بود، از پشت نزدیکش شدمو همون‌طور که از آینه بهش خیره بودم پرسیدم: کوک چیزی ناراحتت کرده؟

باز نگام نمی‌کرد داشتم دیوونه میشدم تا همین الانشم که با آرامش برخورد کردم زیادییه ابروشو به معنی نه بالا انداخت اخمی کردمو سمت خودم برگردوندمش معلوم بود که از اخمم حسابی جا خورده انگشتامو لای موهاش انداختم و با صدای آرومی گفتم: چرا وقتی حرف میزنم نگام نمیکنی؟

با اخم کیوتی گفت:عه ولم کن چرا اینجوری میکنی؟
خواست ازم فاصله بگیره که دستمو دور کمرش گذاشتم فاصلمون میلی متری شده بود:پس این کارا چیه نادیدم نگیر خب؟اگه چیزی ناراحتت کرده بهم بگو نگاتو ازم نگیر

یکم ازش فاصله گرفتمو به چشماش زل زدم خبری از جونگکوک تخسو اخموی چند دیقه قبل نبود گفت:سرگرد ، چرا اینطور رفتار میکنی باهام؟چرا انقد نزدیکم میشی؟
پوزخندی رو لبم نشست: واسه اینکه اینجور زودتر حرفمو گوش میدی

نگاه عصبیشو البته کیوتشو نادیده گرفتمو کار ناتمومشو تموم کردم.
تیشرتشو پایین انداختمو خواستم ازش جدا شم که دستاشو دور گردنم حلقه کرد: امشبو دستبند نمیزنی مگه نه؟
-نمیبندم

لبخندی زد گره دستاشو از دور گردنم باز کردمو با فاصله گرفتن ازش خواستم نفس راحتی بکشم که...
______༺𝑷𝒂𝒓𝒕 12_____
تاداااا پارت جدید امیدوارم لذت ببرید♥️😍
همین چند نفری هم ووت میدن خیلی ممنونم منم همه تلاشمو میکنم خوشتون بیاد🥺🤍
اگه بدونین چقد کامنتاتونم انرژی میده🥺
شرط ووت نمیزارم خودتون اون ستاره رو بزنین⁦ ಥ‿ಥ ⁩




My Night Dream[فعلا متوقف شده]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ