❄️ Chapter 37 ❄️

Start from the beginning
                                    

جدا از داستان‌ها و نقل‌های عامیانه .. آیا جوکر هم .. برای حفاظت از عشقش.. تا اینجا پیش میومد؟..

یا فقط چانیوله که..

.

.

.

تهیونگ پلّه‌هارو دوتا یکی بالا رفت و به دنبال صداهای نا به هنجار، راهرو رو به سمت راست پیچید..هِن هِن کنان با رنگی پریده نزدیک چانیول که قوز کرده بود و غرق در افکار به طرف دیگه‌ی راهرو خیره مونده بود، ایستاد :

_ چرا نمی‌ری داخل؟! برو آرومش کن! این روانی آخر برادرِ بیچاره‌ی منو می‌کشه!!

چانیول خمیازه‌ای کشید و کمرش رو به چپ و راست چرخوند :

+ به نظرت اگه در حدّی باشه که کیونگسو‌رو بکشه.. چه بلایی می‌تونه سر من بیاره!؟ بعدشم.. (به بکهیون اشاره کرد) ..ما باهاشون داخل رفتیم.. این نابغه رو مثل موش از یقه گرفت و پرت کرد بیرون.. منم با لگد ! فکر کردی داره فیلم بازی میکنه؟ نه تهیونگ.. وضعیّت خیلی خرابه.. (دوباره نگاهش روی بکهیون برگشت).. مهمونا چی شدن؟

تهیونگ به دیوار تکیّه داد ... سُر خورد و دو زانو نشست :

_ رفتن.. خانواده‌ی عروس هم با کلّی غرولند دخترشونو بردن اتاقی که براش آماده کرده بودند و بعدشم شرّشونو کم کردن.. مرتیکه‌ی عوضی انگار نه انگار که ی "کیم" رو‌ ‌گروگان گرفته بوده و به زور دخترشو به این خانواده چپونده!..  (دستی بین موهاش کشید و با سر ضربه‌ای به دیوار زد) .. ولی طرف خیلی تخم داره! یک‌ جوری از دوتا میز اونورتر به جونگین نگاه می‌کرد که انگار پسر خواهرش از سفر فرنگ برگشته!! لعنتی .. بدجوری غافلگیر شدیم .. فکر نکنم جونگین هیونگ از جونشون بگذره..

چانیول بیخیال شونه‌ای بالا انداخت... ذرّه‌ای براش اهمیّتی نداشت که جونگین می‌خواست چه بلای سر دشمناش بیاره! حالا که سالم برگشته بود .. حتّی شاید خودش هم این نقاب دلقک مانند رو بالاخره کنار می‌زد و به عنوان یادگاری قبل از رفتن، به هیونگش کمک می‌کرد تا چندتا آدم اضافی رو ناک اؤت کنند! .. امّا تمام این خیال‌بافی‌ها فعلاً باید درون جعبه‌ای قرمز رنگ در ذهنش مهر و  موم می‌شد و به گوشه‌ای سُر می‌خورد.. تنها قرار بود تا برای رسیدن به جواب یک سؤال تلاش کنه ..

" داخل مغز بیون بکهیون چی می‌گذره؟! "

|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||




چند دقیقه‌ای می‌شد که پشت به کیونگسو به نرده‌های بالکن تکیّه داده بود و کام‌های عمیق و پی در پی از سیگار می‌گرفت.. دیگه وسیله‌ی سالمی که قابل جابه‌جایی باشه داخلِ اتاق باقی نگذاشته بود..  جونگین نفس‌زنان و عرق کرده خودشو در سکوتِ شب غرق کرده بود و اجازه می‌داد تا نسیمِ پاییزی بدنِ گُرگرفته‌ش رو خنک کنه ..

نگاهم کن | Look At MEWhere stories live. Discover now