پنجره‌ی بیستم.۴۳

Start from the beginning
                                    

-" می‌خوام خودم رانندگی کنم."

-" راهِ بیمارستان طولانیه بکهیون، نگرانت می‌مونم."

دیگه چیزی نگفت. سرمای هوا کمتر شده بود پس پوشیدنِ لباس‌هاش هم طول نکشید. بدونِ هیچ حرفی گونه‌ی چانیول رو بوسید و وقتی به حیاط رفت ایکجون با ماشین منتظرش ایستاده بود.
تعظیم کوتاهی کرد و درِ ماشین رو براش باز کرد. بکهیون با حرص سوار شد و سرش رو به شیشه تکیه داد.
-" بیمارستان میریم جنابِ بیون؟"

-" آره."

-" چیزی نیاز ندارید؟"

-" نه."

همیشه از دیدنِ منظره‌ها و طبیعت لذت می‌برد اما حالا فقط چشمهاش رو بسته بود و به مادرش فکر می‌کرد.
می‌خواست اون زن رو ببخشه. از نگه داشتنِ کینه و نفرت توی قلبش خسته شده بود.
بعد از نیم ساعت ماشین جلوی بیمارستان ایستاد ودر اون لحظه بکهیون با خودش فکرکرد که واقعا حالِ رانندگی کردن نداشت.
-" تو توی ماشین بمون تا من بیام." خطاب به ایکجون گفت و پیاده شد.
مین‌آه توی طبقه‌ی سوم، بخشِ زنان و زایمان بستری بود. اون بیمارستانِ خصوصی مثلِ همیشه خلوت بود، طبقه‌ی مادرش خلوت‌تــــــر.
با اشاره به پرستار از شماره اتاقِ مادرش مطمئن شد و با پاهایی که می‌لرزید به سمتش رفت.
از پشتِ شیشه نگاهش کرد. رو به سقف با چشمهای باز دراز کشیده بود و صورتش لاغرتر از همیشه به نظر می‌رسید، برخلافِ شکمِ برجسته‌اش.
دستگیره‌ی در رو پایین داد که مادرش زمزمه کرد:" به پسرم زنگ زدین؟"

-" پسرت اینجاست مامان.." با تلخی لب زد و همون لحظه سرِ زن به سمتش برگشت.
چشمش از هیجان پر از اشک شد، می‌خواست بلند شه و به سمتش بره اما نمی‌تونست.
-" بک...بکهیون. بیا اینجا."
قدم‌هاش سنگین بود، پاهاش رو روی زمین می‌کشید و زمانی که به تخت مادرش رسید توی آغوشش کشیده شد.
-" هی...به شکمت فشار میاد نکن."

مین‌آه عطرِ پسرش رو با تشنگی به ریه‌هاش می کشید. موهاش رو با دستِ ضعیف و کبودش نوازش می‌کرد و گونه‌هاش رو مدام می‌بوسید.
بکهیون بعد از چند دقیقه از بغلش بیرون اومد و به صورتش خیره شد:" راحت شدی مامان...امروز توی اخبار شنیدم."

زن لبخندِ پررنگی زد و اشکهاش رو پاک کرد:" آره. دیدی؟ از اینجا هم مرخص بشم دیگه راحتِ راحتم. برام یه وکیل خوب بگیر."

-" برات یه وکیلِ خوب می‌گیرم." با دلگرمی زمزمه کرد.

-" پسرکم...اینجا که هستم دلخوشی‌م فقط دیدنِ عکسهاته. عکسِ بچگی‌هاتو نگاه می‌کنم. با خودم میگم چقدر پسرم ساکت و آروم بوده و چقدر ناراحتش کردم. مادرتو بخشیدی؟"

بوسه‌ای روی پیشونی‌اش کاشت:" بخشیدم مامان. دیگه غصه نخور."

زن روی تخت با احتیاط جا به جا شد تا بکهیون راحت تر بشینه. با نگرانی پرسید:" اون پسره اذیتت نمی‌کنه؟"

Paralian.Where stories live. Discover now