دیوارِ شانزدهم. ۳۰

Start from the beginning
                                    

آهی کشید و از روی تخت با گیجی پایین اومد، شاید بعد از اتمامِ دبیرستان، چوی جونگ سوک اون رو به اینجا آورده بود و تهیونگ هیچوقت اون چیزهایی که توی خواب می‌دید رو تجربه نکرده بود.

اما می‌دونست حتی اگر خواب بوده باشه هم به شدت دلش برای اون پسرِ موقرمزی که با کلی احساسِ جدید آشناش کرد تنگ شده.

جلوی آیینه ایستاد و به خودش خیره شد.
دستش با باند بسته شده بود و قرمزی اش نشون دهنده‌ی خونریزی بود.
اخمی کرد، خون...

طوری که انگار چیزی یادش اومده با عجله جیبِ شلوارش رو چک کرد و با دیدنِ چاقو اخمش پررنگ تر شد.
اون توی دفترِ کارش چاقو رو توی دستش فرو برده بود و بعد قبل از اینکه بیهوش شه توی جیبش سر داده بود.

پس خواب نبود...
اون اتاق وسایلِ خاصی نداشت.
یک میزِ تحریرِ ساده داشت، یک تخت، کمدِ دیواری که درش باز بود و تهیونگ می‌تونست لباسهای مختلفی رو داخلش ببینه و همون آیینه.

تمامِ چیزی که تهیونگ درباره‌ی اون مکان می‌دونست این بود که نمی‌خواد حتی یک ساعت از عمرش رو اونجا بگذرونه.

صدای قدمهایی که به اتاق نزدیک می‌شدند وادارش کردند تا لبه‌ی تخت بشینه و مشغولِ ور رفتن با باندِ دستش بشه.

دیگه توی وجودش ترس نداشت، انگار این نقطه ای که ایستاده بود آخرِ همه چیز بود و باید خودش به ماجرا خاتمه می‌داد.

همه‌چیز رو به یاد داشت، تمامِ خاطراتِ آزاردهنده اش رو به خوبی به یاد داشت اما دیگه باعث نمی‌شدند که بخواد بلرزه و از خودش محافظت نکنه.
غریزه‌ی بقا همیشه توی ناممکن‌ترین نقطه خودش رو نشون می‌داد.

زمانی که در باز شد، حتی سرش رو بالا نیاورد اما عطرِ اون توی بینی اش پیچید.

باز هم خاطره‌ها توی ذهنِ آشفته اش شناور شدند اما بدنش از ترس قفل نشد.
-" صبح بخیر، صبحونه تو بخور بیا بیرون."

بدون اینکه واکنشی نشون بده توی همون حالت موند و چند ثانیه بعد دستش بالا کشیده شد و مجبور شد روی پاهاش وایسه.
صداش توی گوشش پیچیده بود، لمسش کرده بود و حالا چشم تو چشم بودند.

اما می‌دونست این بار حتی قدرتِ این رو داره که هلش بده و کنارش بزنه، هرچند چنین تصمیمی نداشت.
-" بیا از الان با هم کنار بیایم." سوک با حرص زمزمه کرد و تهیونگ احساساتِ متفاوتی رو توی چشمش دید.

احساساتی که ازشون متنفر بود.
با چشمهای یخ زده تا زمانی که دستش رها شد بهش خیره موند و تصمیم گرفت بعد از خوردنِ صبحانه اش شروع به فکرکردن بکنه.

Paralian.Where stories live. Discover now