دیوارِ پانزدهم. ۲۹

Start from the beginning
                                    

-" ماجرا چیه؟"

سی‌ری خمیازه ای کشید و به صفحه‌ی لپ تاپش اشاره کرد:" اون وزیر املاک و دارایی بوده سوجین... با اختیاراتی که داشته می‌تونسته هر زمینی رو به هرکی میخواد بده... حتی با یکم احتیاط می‌تونسته کلی زمین به اسمِ خودش بکنه و نیازی به کلاه برداری از صندوقِ دولت اونم با اون مبالغِ مسخره نداشته... زمین تو رو یادِ چی میندازه؟ زمینهایی که برای پارک چان-ووک بوده و الان به نامِ همسرِ رئیسه...بلافاصله بعد از مرگِ وزیر اوه، بیون بوگوم رئیس جمهور شده و اون پرونده هم بخاطرِ مرگش مختومه شده... حواسِ همه یه جوری پرت بوده که هیچکس متوجه نشه زمینای نزدیکِ دریا چه بلایی سرشون اومده..."

-" ا-این..." سوجین با نفسِ حبس شده زمزمه کرد.

-" جنایته... قتل، قاچاق مواد، پولشویی شاید..." با حرص گفت و از پشتِ سیستم بلند شد.

به سمتِ موبایلِ کاری اش رفت و برای بونهوا که واحدِ رو به رویی بود پیام نوشت:" سلام بونهوا شی، آبگرمکنِ شما هم خرابه؟"
و بعد به سوجین که وا رفته بود نگاهی انداخت:" به بونهوا سپردم یه جلسه‌ی فوری تشکیل بده."

🍂🍂🍂🍂🍂

داخلِ یکی از همون برج‌ها ایستاده بود.
برج‌هایی که بعد از دزدیدنِ بکهیون، به زور صاحبشون شده بود و حالا می‌تونست باقیِ نقشه‌هاش رو عملی کنه.

به یکی از افرادش اشاره کرد:" افتتاح و شروع به کارِ برجها رو اعلام کنید، تجاری و اداری..."
مرد تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد.
دفترِ کاریِ خودش رو توی مهم‌ترین برج، جایی که اسنادِ بانک مرکزی توی یکی از طبقاتش نگهداری میشد، منتقل کرده بود.
اما خودش خوب می‌دونست که پول و اسنادِ اون بانکها هیچ اهمیتی براش نداره.
کاری که اونها انجام می‌دادند خیلی سودآورتر از این مزخرفات بود و این کارهاش فقط مقدمه‌چینی برای کنار زدنِ بیون بوگوم بود.
با پوزخند روی صندلیِ فوقِ راحتش نشست و چشمهاش رو بست تا بتونه افکارش رو درست بچینه.
هنوز نمی‌دونست چه پاپوشی ممکنه بیون بوگوم رو کنار بزنه، اما درنهایت راهش رو پیدا می‌کرد.
اون تمامِ سودِ حاصل از قاچاقِ کوکائین رو برای خودش می‌خواست و درهرصورت کسی که اولین بار بهش خیانت کرد، بیون بود.
همه چیز بعد از کشتنِ وزیر اوه داشت درست پیش می‌رفت، قرار بود که بوگوم به ریاست جمهوری برسه و بعد به سادگی تجارتِ کوکائین رو شروع کنند بدونِ اینکه بچه‌هاشون درگیرِ این ماجراها بشن اما اون مردِ لعنتی همیشه بیشتر می‌خواست و زمانی که نفرت رو توی چشمهاش دید، قبل از اینکه به سرنوشتِ وزیر اوه دچار بشه وانمود به مرگ کرد و خودش رو مخفی کرد.

درِ دفترش به صدا دراومد و هوفی کشید:" بگو.."

-" آقای چوی جونگ سوک اومدن باهاتون کار دارن..."

Paralian.Where stories live. Discover now