35:🍒

2.5K 545 27
                                    

پاهای یونگی به آرومی ترمز و کلاچ ماشین رو فشردن و در نهایت ماشین خیلی نرم متوقف شد.
جیمین از صندلی شاگرد به سمت صندلی‌های عقب چرخید و خطاب به هانابی گفت:

- هانا-چان تو برو ما هم بعد از اینکه ماشین رو پارک کردیم میایم.

و با پایان جمله‌اش دسته کلیدی رو به سمت دخترش گرفت. هانابی لب پایینش رو به دندون گرفت و برای چند لحظه‌ای به دسته کلیدی که بین انگشت شست و اشاره‌ی پدرش روی هوا درحال تکون خوردن بود چشم دوخت و در نهایت بعد از مکثی که طولانی شده بود کلید رو از دست‌ جیمین گرفت و درب ماشین رو باز کرد.

- صبر کن منم بیام هانا-چان!

- نه! شما تشریف داری پیش ما.

یونگی با کلام جدی خطاب به هایون گفت و نگاهش رو که داد میزد، "بزار تنها باشه پسره‌ی احمق،" به هایون دوخت و باعث تردید پسرک شد.

- پاپا! من نیاز دارم یکی قفل آهنی در رو برام باز کنه پس وجود هایون ضروریه.

هانابی با لبخندی روی لب‌هاش یونگی رو خطاب قرار داد و باعث شد مرد با چشم‌های بسته و تکون کوتاه سر رضایتش رو به هایون اعلام کنه اما قبل از اون با یه چشم غره پسرش رو تهدید کرده بود.

هایون خیلی سریع از ماشین پیاده شد و به محض قرار گرفتنش کنار هانابی شیشه‌ی سمت جیمین پایین رفت و چهره‌ی مرد نمایان شد.

- مراقب همدیگه باشید، به محض اینکه ماشین رو پارک کردیم میایم پیشتون.

- چشم!

هردو با هم در جواب جیمین گفتن و ثانیه‌ای بعد ماشین حرکت کرد.

قدم‌هاشون رو به سمت ساختمون مقابل‌شون برداشتن و جلوی پنجره‌ی بزرگ و سراسر شیشه‌ای متوقف شدن. تاریکی مانع از دید زدن فضای داخلی ساختمون میشد پس قدم‌هاشون به سمت راست هدایت شد و اینبار درب شیشه‌ای رو مقابل خودشون دیدن.

هانابی نفس عمیقی کشید و کلیدی رو که تا الان توی مشتش می‌فشرد بالا آورد و قفل آهنی و قفل درب رو باز کرد.

هایون که متوجه سنگینی قفل آهنی و کلید توی دست خواهرش شده بود به سمتش رفت و هردو رو از دست‌هاش گرفت و دوباره به عقب برگشت. حالا حتی بیشتر از قبل نگران خواهرش شده بود، دست‌هاش به سردی قالبی از یخ بودن. نگاهش روی هانابی قفل بود تا اگر قدمش کمی هم لرزید سریع جلو بره و تکیه‌گاهش بشه اما خواهرش همیشه قوی‌تر از این حرف‌ها بود و این رو قدم‌های بدون لرزش و مطمئنش ثابت میکردن.

درب شیشه‌ای که توسط هانابی باز و پشت سر گذاشته شده بود توسط هایون بسته شد.

هانابی با قدم‌های آروم پا به وسط سالن گذاشته بود و همونجا ایستاده بود، انگار که وسط یه گالری هنری بزرگ باشه، نگاهش به دقت سراسر سالن رو میکاوید. در همین حین هایون بالاخره کلید برق رو پیدا کرد و فضای تاریک سالن رو با ترکیب نور زرد و سفید روشنی بخشید.

Bento box | ᴊᴍ+ʏɢOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz