26:🌸

2.9K 636 252
                                    

- من یه ماهی میخوام پاپا، یه ماهی، یه ماهی...

جیمین نفس عمیقی کشید، گوشی رو از کنار گوشش پایین آورد و همونطور که روی کاناپه نشسته بود، رو به هانابی گفت:

- هانابی دخترم، من دارم با تلفن حرف میزنم. بذارش برای بعد، خب؟

- نه من یه ماهی میخوام، همین الان.

- هانابی!

جیمین اسم دخترش رو با جدیت و صدای تقریبا بلند به زبون آورد و باعث شد هانابی ساکت بشه و با چشم‌هایی که پر شده بود عقب بکشه.

- تو سرم داد زدی پاپا!

شنیدن صدای گرفته‌ی دخترش، دلش رو لرزوند.

- نه هانا چان، منظورم این نبود...

- جیمین، گوشی رو همین الان بده به هانابی.

این صدای یونگی بود که از پشت خط توی گوش جیمین طنین انداز شد، "باشه‌ای" گفت و گوشی رو به سمت دخترش گرفت.

- یونگی‌چان کارت داره.

هانابی با شنیدن اسم یونگی به سرعت گوشی رو از جیمین گرفت و بدون اتلاف وقت شروع به شکایت از پدرش پیش مردی که جدیدا حتی بیشتر از قبل به خون‌شون رفت و آمد میکرد و رابطه‌‌ای صمیمی با پدرش داشت کرد.

- ...اما پاپا سرم داد!

- میدونی من چرا به پاپات زنگ زده بودم و داشتیم با هم حرف میزدیم؟

هانابی همزمان که سرش رو به دو طرف تکون می‌داد در جواب یونگی "نه،" کوتاهی گفت.

- چون ما داشتیم برای امشب برنامه می‌چیدیم تا تو و هایون رو ببریم به یه فستیوال تابستونه.

- چی؟ فستیوال تابستونه؟

هانابی با ذوق تکرار کرد و باعث شد جیمین و یونگی هر دو از لحن شادش لبخند بزنن.

- بله، یه فستیوال تابستونه که امشب توی یه معبد نزدیک خونه‌ی ما برگزار میشه. تا حالا فستوال رفتی هاناچان؟

هانابی به سرعت سرش رو به علامت منفی تکون داد و همزمان گفت، "نه نرفتم، اما خیلی دوست دارم برم."

- خب امشب چهارتایی باهم میریم و اگه خوش‌شانس بودیم شاید تونستیم یه ماهی خوشگل هم برای تو بگیریم.

- ماهی؟ چطوری؟

- اینو بذار وقتی همدیگه دیدیم بهت بگم، باشه؟

هانابی "باشه‌ی" بلندی در جواب یونگی گفت و کمی بعد گوشی رو به پدرش برگردوند، همونطور که یونگی گفته بود گونه‌اش رو بوسید و بعد از پایین رفتن از کاناپه به سمت اتاقش دوید چون به یونگی قول داده بود هرچه زوتر آماده بشه و با پدرش راه بیافته.

جیمین متعجب گوشی رو به صورتش نزدیک کرد و با صدای نچندان بلند یونگی رو خطاب قرار داد:

Bento box | ᴊᴍ+ʏɢWhere stories live. Discover now