02:🌸

3.7K 905 152
                                    

نگاهی به چهره‌ی گرفته‌ی جیمین که کنارش نشسته بود انداخت. امروز هم به یونگی سلام نداده بود پس یونگی تصمیم گرفت باز هم خودش شروع کننده‌ی مکالمه باشه.

- اتفاقی افتاده؟

جیمین نفسش رو صدادار بیرون داد و بیشتر روی صندلی ولو شد.

- تا حالا پسرت بهت گفته دستپختت افتضاحه؟

یونگی سرش رو به علامت منفی تکون داد:

- نه نگفته، چون دست پختم واقعا عالیه.

جیمین با کلافگی موهاش رو بهم ریخت و درحالی که آرنجش‌هاش ستونی برای نگهداشتن وزن سرش بودن روی زانوهاش خم شد.

- پس تو هیچوقت نمیتونی منو درک کنی یونگی‌سان.

یونگی اون "سان" آخر اسمش رو نمیخواست. دوست داشت به جیمین بگه همون یونگی تنها کافیه و نیازی به اضافه کردنِ کلمات احترام نیست اما قطعا توی این وضعیت جیمین توجهی نمیکرد.

- چطور؟ دخترت گفته غذات افتضاحه؟

- خب راستش...دیشب به حدی گند زدم که آخرش دخترم خودش برای درست کردن غذا آستین بالا زد و ازم خواست تنها زمانی به آشپزخونه نزدیک بشم که قصدم شیرینی پختن باشه.

یونگی ریز خندید اما جیمین که حسابی درگیر بود اصلا متوجه خنده‌ی یونگی نشد.

- بنظرت باید کلاس آشپزی ثبت نام کنم؟

جیمین پرسید و با جدیت توی چشم‌های یونگی خیره شد و همین کارش باعث شد یونگی کمی معذب بشه. یونگی با خیره شدن توی چشم‌های بقیه رابطه‌ی خوبی نداشت، پس نگاهش رو دزدید و جواب داد:

- آره...ثبت نام کن فکر خوبیه.

جیمین دوباره ناله‌ای کرد و سرش رو پایین انداخت.

- اما نمیتونم که. کلاس‌ها دقیقا زمانی که من سرکارم برگزار میشه.

- دخترت آشپزیش خوبه؟

- آره، آشپزی هانابی فوق‌العاده‌اس. انگار نه انگار که فقط شش سالشه!

- خب چرا از دخترت نمی‌خوای یادت بده؟

جیمین بکشنی زد و دوباره به چشم‌های یونگی خیره شد اما اینبار برق خوشحالی توی چشم‌هاش دیده میشد.

- یونگی‌سان! تو نابغه‌ای چیزی هستی؟

- نابغه؟ شاید تو زیادی خنگی!

جمین اخمی کرد:

- نامردیه، قلبم تیر کشید.

یونگی خنده‌ای کرد و از روی صندلی بلند شد.

- امیدوارم موفق باشی و درضمن نیازی نیست از "سان" استفاده کنی.

و بدون اینکه منتظر ری‌اکشنی از سمت جیمین بمونه به سمت پسرش که از در کلاس خارج شده بود رفت.

***

- پاپا؟ داریم میریم خونه؟

هایون وقتی حرکت ماشین در مسیر آشنای خونه رو دید اینو از پدرش پرسید.

- آره، چطور مگه؟

- هیچی. مهم نیست.

- این اخم‌ها واسه چیه هایون؟

پسرک دست‌هاش رو مقابل سینه‌اش گره زد و بدون نگاه کردن به چهره‌ی پدرش که در حال رانندگی بود جواب داد:

- هیچی. گفتم که مهم نیست.

- باشه پس بزار پاپا یه مروری بر تمام اتفاقات دیشب تا حالا بکنه شاید جواب هیچی رو پیدا کرد. هوم؟

هایون خیلی سریع سرش رو به تایید تکون داد.

- من دیشب راس ساعت ده و پنجاه و نه دقیقه رسیدم خونه درست طبق قولم قبل از ساعت یازده، با هایون یه رامن درست کردیم خوردیم بعدشم مسواک زدیم و به با خرگوشی هرسه‌تامون شب رو تو اتاق من خوابیدیم.

نگاهش رو لحظه‌ای به هایون داد:

- تا اینجا چیزی رو از قلم ننداختم که، انداختم؟

اخم‌های هایون دوباره توی هم رفت و باعث لبخندِ محو یونگی شد.

- اوه صبرکن، یه چیزایی داره یادم میاد! من به هایون قول دادم بعد از مهد ببرمش مکدونالد بهش همبرگر بدم و شب هم با هم پوکمون ببینیم. درسته؟

- درسته، درسته.

هایون با خوشحالی جواب داد و برای بوسیدن گونه‌ی پدرش به سمت صندلی‌های جلو خم شد.

- تو بهترینی پاپا.

- معلومه! پاپا همیشه بهترینه. ولی هایونا پاپا در مورد طرز صحیح نشستن توی ماشین چی گفته بود؟

هایون خیلی سریع روی صندلیش برگشت و کمربندش رو بست.

- سرجام بشینم، کمربندمو ببندم و حواس راننده رو هم پرت نکنم.

- بینگو. بخاطر جواب درستت کنار همبرگر برات سیب‌زمینی هم میگیرم.

و این فریاد خوشحالی هایون و خنده‌های یونگی بود که بعد از پایان جمله‌ی یونگی فضای کوچیک ماشین رو تا رسیدن به مقصد پر کرد.

Bento box | ᴊᴍ+ʏɢOnde histórias criam vida. Descubra agora