19:🌸

3K 679 211
                                    

کمی از بستنی قیفی توی دستش رو مزه کرد و با پخش شدن مزه‌ی خاص و شیرین طالبی توی دهانش لبخندی زد و بدون گرفتن نگاهش از هانابی و هایون که توی زمین بازی با خوشحالی میدویدند خطاب به یونگی که دقیقا کنارش نشسته بود گفت:

- میبینی یونگی‌چان! هفته مثل برق و باد گذشت! همین هفته‌ی پیش بود که برنامه‌ی پارک رو برای امروز چیدیما!

یونگی بستنی زرد رنگش رو که برای بوییدن عطرِ انبه به بینیش نزدیکش کرده بود پایین آورد و برعکس جیمین که به بچه‌هاشون خیره بود، خیره به اسکوپ‌های بستنیش جواب داد:

- حالا چی شده که امروز گذر زمان انقدر برات مهم شده؟ مگه همین دو دقیقه پیش نمیگفتی چقدر این هفته کند گذشت؟

لب‌های جیمین با شنیدن این حرف یونگی به صورت خط در اومدن، چشم‌هاش بسته و نفس صداداری از بینیش خارج شد:

- تو، تو واقعا خیلی رو مخی یونگی‌چان، میدونستی؟ میتونستی منو ضایع نکنی و با گرفتن سر نخ بحث رو ادامه بدی.

- مگه تو نخ دادن هم بلدی؟

یونگی گفت و ابرویی بالا انداخت و در کنارش جیمین با کوبوندن کف دستش به پیشونیش و سپس مشت کردن دستش سعی کرد خشمی رو که زیر پوستش در حال جوشش بود کنترل کنه.

- نه پس، فکر کردی فقط تو بلدی؟ در ضمن منظورم سرِ نخِ بحث بود نمکدون.

- اوکی اوکی، حالا انقدر حرص نخور. دوباره نخ بده تا بگیرمش.

جیمین با حرص سرش رو از یونگی بگردوند و دوباره به هانابی و هایون چشم دوخت.

- گم‌شو دیگه نخم نمیاد.

یونگی ریز خندید و کمی دیگه از بستنی توی دستش رو چشید و بعد در جواب جیمین گفت:

- مگه شاشه؟ یهو گرفت یهو هم بند اومد؟

چشم‌های جیمین با شنیدن حرف یونگی تا آخرین حد ممکن گشاد شد و لب‌هاش که برای خوردن بستنی از هم فاصله گرفته بودن، از شدت تعجب باز موندن.

- لعنت بهت این چه حرفیه که میزنی آخه!

ری‌اکشن جیمین باعث شد که بالاخره نگاهش رو از بستنی عزیزش بگیره و به مرد بده. با سری که فقط کمی کج شده بود و لب‌های گربه‌ای خطاب به جیمین گفت:

- با مزه نبود مگه؟ بنظر خودم خیلی خنده‌دار بود که!

قطعا جیمین در اون لحظه اینقدر عصبانی و خجالت زده بود که وقت ستایش کردن کیوتی اون صحنه رو نداشت اما مطمئن شد که اون صحنه رو برای مرور دوباره و دوباره توی ذهنش ثبت کرده باشه!

- نه یونگی‌چان نــــــه، اصلا نبود.

- اوکی.

با همین یک کلمه‌ی ساده، بی‌تفاوت شونه‌ای بالا انداخت و دوباره به حالت قبلیش روی نیمکت نشست اما اینبار مثل جیمین نگاهش رو به هایون و هانابی داد.

- میگم، جیمینا...

- هوم؟

- گرگم به هوا بلدی؟

سر جیمین به سمت یونگی چرخید و با نگاه سوالیش جواب داد:

- مگه کسی هم هست که بلد نباشه؟

- عالیه، چون دلم میخواد با بچه‌ها بازی کنیم و اینجا هم جون میده واسه گرگم به هوا.

نگاه خیره‌ی یونگی به بچه‌ها و لبخند مهربونی که صورتش رو رنگ زده بود باعث شد لبخندی هم روی صورت جیمین بشینه. نگاهش به سمت بچه‌ها برگشت و بین لب‌هاش رو فاصله داد:

- برای قبول کردنش دو تا شرط دارم.

- چی؟ بازم شرط؟

خروج کلمه‌ی "باز هم" از بین لب‌های یونگی یعنی لو رفتن این قضیه که مرد تمام اتفاقات نایت‌کلاب رو به خاطر میآورد و تا الان مخفیش کرده بود و همین باعث تبدیل لبخند جیمین به پوزخندی موزیانه شد.

- بازم؟ یونگی‌چان بازم؟ پس یعنی تو...

یونگی نذاشت جیمین جمله‌اش رو با اون پوزخند لعنتی روی لب‌هاش کامل کنه و خب میدونست با گندی که زده قطعا الان قراره سوژه بشه پس فقط اولین فکری که به ذهنش رسید رو اجرا کرد.

اصابت بستنی عزیزش به لب‌ها و بینی جیمین و افتادن قیفش در یک حرکت اسلوموشن روی زمین، نتیجه‌ی اون فکری بود که در لحظه به ذهنش اومد و جیمین رو شوک زده و متعجب کرد.

- این...این...لعنت بهت یونگی این لباس کوفتی رو همین دیروز خریده بــــــودم...

جیمین این جمله رو جوری فریاد زد که نه تنها به گوش‌های یونگی درحال فرار رسید بلکه باعث جلب توجه و خنده‌ی افرادی که نزدیکشون نشسته یا ایستاده بودن هم شد.

- دارم برات...

جیمین اینو زیرلب غرید و برای پاک کردن دست و صورتش به دنبال یه بطری آب از جاش بلند شد.

Bento box | ᴊᴍ+ʏɢKde žijí příběhy. Začni objevovat