05:🌸

3.4K 783 64
                                    

- پاپا؟ پاپا؟

هانابی چندباری پدرش رو صدا زد تا بالاخره تونست توجه‌اش رو جلب کنه و حرفش رو بزنه.

- چیزی گفتی هانابی؟

- واقعا که پاپا! حواست کجاست پس؟

دخترک با لب‌های جمع شده و ابروهای در هم رفته گفت و منوی توی دستش رو بست و روی میز گذاشت.

- ببخشید سرآشپز، یه لحظه حواسم پرت شد. لطفا بگید چه غذایی میل دارید.

هانابی به صندلیش تکیه داد و دست‌هاش رو مقابل سینه‌اش گره زد:

- استیک با سس مخصوص و اینکه گوشتش حتما کامل پخته باشه.

- پس دو تا استیک با سس مخصوص و کاملا پخته شده، درسته؟

- اگه شما هم استیک میخورید، بله درسته.

جیمین لبخندی به هانابی زد و دستش رو برای گارسون بالا برد.

- من از نظرات سرآشپز کوچولوم پیروی میکنم.

- شبتون بخیر، چی میل دارید قربان؟

گارسون محرتمانه پرسید و منتظر جواب جیمین موند.

- دو تا استیک با سس مخصوص، گوشتش کاملا پخته شده باشه.

- حتما...نوشیدنی چی میل دارید قربان؟

- شراب قرمز و آب لطفا.

گارسون بعد از یادداشت سفارشات جیمین و هانابی و برداشتن منوها از روی میز، تعظیمی کرد و خیلی سریع به سمت آشپزخونه رفت.

با دور شدن گارسون نگاهش چرخید و دوباره روی همون چهره‌ی آشنا ثابت شد. مطمئن بود مردی که با فاصله‌ی دو میز ازشون کنار اون خانوم زیبای ژاپنی ایستاده یونگیه.

سمت چپ زن یونگی و سمت راستش مردی ژاپنی با هیکل ورزیده و کت‌وشلواری مشکی رنگ ایستاده بود که از روی هیکلش جیمین حدس میزد که باید بادیگارد زن باشه.

مقابل زن روی صندلی‌ها مرد جوانی نشسته بود. مرد چهره‌ای آروم اما بدون لبخند داشت. برعکس یونگی و مرد بادیگارد که کت‌وشلوار به تن داشتن، مرد جوان با یه پیرهن مردونه‌ی توسی رنگ مقابل زن نشسته بود و معلوم بود که داره با دقت به حرف‌هاش گوش میده چون گه‌گاهی با حرکت سر حرف‌های زن رو تایید و گاهی هم چیزهایی رو توی دفترچه‌اش یادداشت میکرد.

- پاپا، میشه برم اون ماهی ها رو ببینم؟

هانابی بار دیگه با صدا زدن اسم پدرش توجه‌اش رو جلب کرد. جیمین وقتی ذوق دخترش رو برای دیدن ماهی‌های توی آکواریوم گوشه‌ی سالن دید بدون تردید بهش اجازه داد و با نگاهش دخترش رو تا آکواریوم دنبال کرد.

- به ماهی‌ها خیلی علاقه داره! شاید بهتر باشه براش چندتا بخرم.

جیمین زیرلب با خودش زمزمه کرد و نگاهش از هانابی به سمت یونگی چرخید. یونگی خم شده بود و زن داشت نزدیک گوشش چیزی میگفت. هردو چهره‌ای جدی‌ به خودشون گرفته بودن. به محض تموم شدن پچ‌پچ‌های زن یونگی درحالی که با دست راستش سمت راست کتش رو توی دستش داشت با قدم‌های بلند به سمت درب خروج رفت و از رستوران خارج شد.

خیلی زود اون زن و بادیگاردش هم از جاشون بلند شدن و مسیر خروج رو پیش گرفتن و پشت سرشون اون مرد جوان هم بعد از جمع کردن کاغذ‌هاش از روی میز به راه افتاد.

هرسه تقریبا از رستوران خارج شده بودن که جیمین متوجه افتادن تکه کاغذی از بین کاغذهای مرد توسی پوش شد.

کنجکاویش باعث شد به بهانه‌ی دخترش از جاش بلند بشه، خودش رو به کنار اون تکه کاغذ برسونه، کارت بانکیش دقیقا کنار اون کاغذ روی زمین بیفته و در نهایت هم کارت بانکیش و هم اون کاغذ رو از روی زمین برداره و پیش دخترش بره.

همینطور که به سمت دخترش قدم برمیداشت کاغذی رو که حالا متوجه شده بود کارتِ ویزیته از نظر گذروند و ناخودآگاه سوت آرومی کشید.

- پس رئیست صاحب یه شرکت لوازم آرایشه!

با رسیدنش به هانابی کارت رو توی جیب شلوارش گذاشت و به دخترش که با ذوق براش دست تکون میداد لبخند زد.

- هانا، نمیای برگردیم سر میزمون؟ الان غذامونو میارنا!

- اومدم پاپا.

دخترک گفت و با دو خودش به جیمین رسوند دستش رو گرفت.

- پاپا، میشه برگشتنی ازم با ماهیا عکس بگیری؟

- معلومه که میگیرم.

- آخجون.

هانابی با ذوق گفت و همونطور که دست پدرش رو گرفته بود لی‌لی کنان به سمت میزشون رفتن.

Bento box | ᴊᴍ+ʏɢWhere stories live. Discover now