دیوارِ دهم. ۱۶

Comenzar desde el principio
                                    

پدرش پوزخند زد:" کریس؟ فکر میکنی رئیس جمهور نمی تونه یه مشاورِ ساده¬ی مدرسه رو بیکار کنه طوری که هیچ جا دیگه استخدامش نکنن؟ خودت کار می کنی؟ چی میگی چانیول؟"

-" خب حالا چی میخواید؟ بکهیون می خواد باهاش حرف بزنم؟ چیکار کنم؟ هرچند بعد از اینهمه سال احمقانه و خنده داره"

-" یکم پیچیده تره.."

چانیول اخمی کرد و با خستگی نگاهش رو از پدرش گرفت:" بابا واقعا نیاز به استراحت دارم، زودتر بگو."

-" باید باهاش ازدواج کنی."

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

-" پدرتون رسیدن..." سوهو زمزمه کرد و بکهیون قاشق رو توی مشتش فشرد.
هنوز حالتِ چندساعتِ قبل همراهش بود و مطمئن بود اگه پدرش رو ببینه یه گلوله توی مغزِ خودش خالی می کنه تا این بار واقعا راحت بشه اما وقتی اون مرد رو به روش نشست، فهمید این آخرین حدِ تحملش نیست.
هنوز برای خرد شدن ظرفیت داشت.

سوهو به آقای بیون تعظیم کرد و اون هم بعد از اینکه یک لبخندِ مسخره تحویلش داد، سرِ میز نشست.

-" چطوری پسرم؟" خطاب به بکهیون پرسید.

-" خوبم."

-" ببخشید امروز کنارت نبودم، یه سفرِ مهمِ کاری داشتم."

-" درک می کنم." بکهیون با لبخندِ کمرنگی زمزمه کرد.

طوری حرف میزدند که انگار هیچ مشکلی بینشون نیست و فقط خودشون می دونستند که عمیقا آرزوی مرگِ همدیگه رو دارند.

خانمِ سونگ بشقابِ آقای بیون رو با غذا پر کرد و بعد با نگرانی، کنارِ میز ایستاد.

مدام دلشوره داشت که اون دونفر دوباره دعواشون بشه و می دونست که این بار به عربده کشی ختم نمیشه.

-" خب بکهیون، می بینم که حالت بهتره، برای جشنِ فارغ التحصیلی‌ت آماده ای ؟"

-" مدت ها انتظارش رو می کشیدم." قاشقش رو توی کاسه رها کرد و دست به سینه نشست.

-" خوبه، بعدش هم میریم دیدنِ نامزدت."

-" خیلی خب."

دیگه حسی از این جملات نمی گرفت.
انگار واقعا روحش از پنجره به پایین پرتاب شده بود و سوهو فقط جسمش رو بالا کشیده بود.

جسمش برای نابود کردنِ پدرش کافی بود یا فقط قابلیتِ نابود شدن رو داشت؟
تپشِ قلب گرفت و لیوانِ آب رو سر کشید.

-" نمی خوای اسمش رو بدونی؟" آقای بیون پرسید.

-" اسمش چه اهمیتی داره؟" پوزخند زد.

-" شاید بشناسی‌ش."

برای چند ثانیه، درست برای چند ثانیه‌ی احمقانه منتظر بود که اسمِ سئونگ هو رو بشنوه و بفهمه که همه‌ی اینها یک شوخیِ مسخره بوده، اما با اسمی که پدرش زمزمه کرد، فهمید واقعا جسمش هم قراره کمی بعد از روحش بمیره.

Paralian.Donde viven las historias. Descúbrelo ahora