دیوارِ چهارم. ۷

Start from the beginning
                                    

🍂🍂🍂🍂🍂

با اضطراب به فضای تاریکِ اطرافش نگاه میکرد...
انگشت های عرق کرده‌اش رو با شلوارش خشک کرد و نفسش رو بریده بریده بیرون داد.
اینها کی بودن که به اینجا آورده بودنش؟

خیسیِ آزاردهنده ای رو روی گردنش حس میکرد و بوی نمِ خاک و کثیفی توی بینی‌ش می‌پیچید.

سرفه ای کرد و بعد حس کرد پاهاش از شدتِ ضعف به لرزه افتادند.
چسبِ روی دهنش، پوستِ اطراف لب و گونه هاش رو به سوزش انداخته بود و تنفسش آزاردهنده شده بود.

از تهِ گلوش ناله‌ی خفه ای خارج کرد و بالاخره توی اون سکوتِ سرسام آور، صدایی به گوشش رسید.
صدایی شبیه به کشیده شدنِ چیزی و بعد دعوا...
عربده های مردونه گوشش رو پر کرده بودند و با ترس چشمهاش رو روی هم فشرد.

اگر کسی جلوش به قتل می‌رسید چی؟

ترجیح می‌داد چشم هاش رو  بسته نگه داره.
اگر روی دهنش چسب نبود، دندونهاش از شدتِ ترس به هم میخوردن و درست لحظه ای که حس کرد می خواد از درد بالا بیاره، صندلی‌ش از سمت راست چرخید و با پهلو روی زمین افتاد.

حسِ خیسی گردنش، حالا به گیجگاهش رسید و توی اون سکوت، تنها نجات دهنده ای که به ذهنش میومد، چانیول بود...

دنده هاش بخاطرِ اون ضربه تیر می‌کشیدند و نمی‌دونست روی دردِ کدوم بخش از بدنش تمرکز کنه.

چشمهای نم دارش روی هم خوابیدند و زمانی که نزدیک به تجربه‌ی بیهوشی بود، سطلِ آبِ یخ روی بدنش ریخته شد و با شوکِ شدیدی، هوشیار شد.

مردمک های چشمش گشادتر از حدِ عادی شده بودند و قفسه‌ی سینه‌اش به شدت بالا و پایین میشد.

دستی به صورتش نزدیک شد و چشمهاش رو با ترس بست.
با شنیدنِ صدای چسب و سوزشِ پوستِ صورتش، فهمید که دهنش آزاد شده و حالا میتونست بهتر نفس بکشه...

صندلی ش رو به حالتِ عادی قرار دادند و طناب ها رو از دورِ بدنش باز کردند.

پرده ی مشکیِ بلندِ رو به رو، کشیده شد و بخاطرِ تابشِ ناگهانی نور، پلکهاش رو روی هم فشرد.

-" خوبید ارباب؟"
با تردید نیم نگاهی به مردِ رو به روش انداخت و با دیدنِ صورتِ سوهو با تعجب دهنش باز موند.

-" کیم...تو؟"

صداش بخاطرِ عربده های موقعِ دزدیده شدن، گرفته بود و هق هق های بی صدا هم بی‌تاثیر نبودند.

سوهو لبخندِ آرامش‌بخشی زد:" نگران نباشید ارباب، ما حواسمون بود و شما رو نجات دادیم.."

چیزی از حرف های سوهو نمی فهمید.
صداش رو صاف کرد:" ک-کیا منو دزدیدن کیم؟"

سوهو با لحنِ شوخی گفت:" مهم اینه که همه شونو کتک زدیم، حالا بیاید روی کولم تا شما رو ببرم..."

Paralian.Where stories live. Discover now