دیوارِ سوم. ۶

Start from the beginning
                                    

-"روش فکر می‌کنم..."
زمزمه کرد و قبل از اینکه به خواب بره فکرکرد...
به بکهیونِ عزیزش...
به مامان و بابای عوضی‌ش...
به رویاهایی که روز به روز بیشتر نابود می‌شدند و جونگکوک جز نگاه کردن کاری از دستش برنمیومد...

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

امتحانِ ادبیات‌شون برای بکهیونی که مدام نیشخند میزد به خوبی برگزار شد اما چانیول به تمامِ ذراتِ وجودش التماس می‌کرد تا متمرکز بمونن...

یه چیزی توی وجودش مانعِ نزدیک موندن به بکهیون میشد که ازش سر در نمیاورد.
فقط حس می‌کرد هیچ‌چیز درست نیست.
سرش رو به پنجره‌ی همیشگی تکیه داد و آخرین سوال رو با دست‌خطِ افتضاحی پر کرد و بعد از کلاس بیرون رفت...

بکهیون و تهیونگ روی نیمکت‌های همیشگیِ سالن، منتظر نشسته بودند.
بارِ پیش که بکهیون گفته بود تهیونگ اذیتش نمی‌کنه و کنارش ساکت هم هست، به این نتیجه رسید که ضرری نداره و بی‌خطره!

به محضِ نزدیک شدن بهشون، تهیونگ با هیجان بلند شد و پرسید:" چطور بود؟"

چان نگاهی به سر و وضعش که تغییر کرده بود انداخت...

دیگه لباس‌های مناسب‌تر و نرمال‌تری می‌پوشید و به موهاش مدل های عجیب و غریب نمی‌داد، فقط ساده شونه‌شون میزد...
هرچند هنوز مدل و تزئیناتِ روی کیفش نشون میدادن که خودش تغییری نکرده!

-"خوب بود تهیونگ، فکرکنم بتونیم با نمراتِ خوب آماده‌ی سال بعد شیم."

سعی کرد به بکهیون نگاه نکنه...
یعنی مردمک های چشمش رو به هر سمتی هدایت می‌کرد به جز بکهیون...
اما بنظر میومد که اون بچه متوجه‌اش نمیشه.

متوجه تشویش‌ها و نگرانی‌های چان نمی‌شد و برای خودش توی یک دنیای خیالی و پوشالی غرق بود.
دنیایی که ممکن بود هرلحظه بدون اینکه بفهمه روی سرش خراب بشه.

-"باید دو نفری حرف بزنیم بکهیون."

با زمزمه‌ی چانیول، نگاهِ ترسیده‌ای به تهیونگ انداخت و بعد به سمتِ یکی از کلاس‌ها کشیده شد.

با بسته شدنِ در زمزمه کرد:" دفترِ معلم‌ها همین کناره، چی می‌خوای بگی؟ آروم بگو.."

چانیول نگاهی بهش انداخت و همونطور که با آستینِ ژاکتش ور می‌رفت، روی میزِ معلم نشست.
بکهیون مثلِ دانش‌آموزی که منتظر اخراج شدنشه، با نگرانی این پا و اون پا می‌کرد و توی چشم‌هاش اشک حلقه زده بود.

-"ح-حرف نمی‌زنی؟"

-" ما کارِ درستی نکردیم."

با این جمله‌ی چانیول وجودش لرزید.
-"چ-چ.."

-"گوش بده بکهیون، بنظرم کارِ ما منطقی و درست نبود و ..."

-" ت-تو از من...من....بدت میاد؟"
به هق هقِ ناگهانی ای افتاد و چان چشمهاش از تعجب گرد شد.

Paralian.Where stories live. Discover now