زین نفس عمیق کشید و کارت دختر رو بهش برگردوند و براش زمزمه کرد
"زیاد فکرتو درگیر نکن دختر..."
بهش نیشخند زد و نگاهش کرد که تند تند از مغازه بیرون می رفت...
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
"و تو جلوش رو نگرفتی؟"
"نتونستم,تقصیر خودته باید بهش می گفتی که به کسی نگه!"
زین و لویی خیلی جدی کنار هم نشسته بودن و به لیام و هری که توی اشپزخونه می چرخیدن نگاه می کردن و زمزمه می کردن
"فکر می کردم ناراحت می شه"
"و شد"
"خب جبرانش کردم"
"راه بهتری پیدا کن"
"مثلا"
"پنج بار به فاک دادنش اونم یه بار روی میز شرکتت مثل یه تنبیه می مونه نه یه عذرخواهی, تو ندیدش دیروز وقتی فهمید به کسی نگفتی"
"امادگیشو نداشتم,می دونی راجبم چی فکر می کنن-"
"چی فکر می کنن؟ به اونا چه؟ اونی که اونجا رئیسه تویی لویی!"
حالا با عصبانیت به هم نگاه می کردن و زین دوباره زمزمه کرد
"یه فکر دیگه براش بکن!"
گفت و بلند شد و سمت لیام رفت
"بیبی,بیا اینجا..."
لیام با لبخند دست زین رو گرفت و پشت سر خودش کشید تا برن توی حیاط خونه لویی...
بهار بود و هوا افتابی
باغچه خونش رو به خاطر هری همه رو رز سفید و صورتی کاشته بود
"هری ناراحت بود..."
زین وقتی لیام رو شنید برای بار هزارم به لویی فحش داد
"می دونم عزیزم, درستش می کنن..."
سمت الاچیق باغش رفتن و اونجا نشستن
لیام روبه روش نشست و لباشو با لبخند گاز گرفت
"جی شده بیبی بر؟"
"هیجان زدم,به خاطر امروز,و به خاطر هر روز,هر زمانی که پیش تو ام..."
زین لبخند زد و انگشتاشو از بین انگشتاش رد کرد
"من برعکس تو..."
لیام کمی نگران شد و وقتی صبر کرد
چیزی شده بود؟
"ارومم..."
زین با لبخند نگاهش کرد
"ارومم چون کنارت ارامش دارم....و می تونم باهات تا اخر دنیا برم, لیام,می خوام بچم مثل تو خوشگل و بغلی و قوی باشه..."
لیام لبخند بزرگی زد
"می خوام پاپا صدات بزنه,یواشکی نگاهمون کنه وقتی همو می بوسیم,می خوام بهمون عشق بده..."
YOU ARE READING
^^LeMOn CAndy^^
Fanfiction^^Ziam Mayne Cute Short Story^^ جایی که لیام یه پاستیل خور حرفه اییه و زین براش پاستیل می خره تا راضی بشه باهاش حرف بزنه... ^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^ #1_fanfiction #1_Ziam
