.ووت نبات.
یک هفته گذشته بود و زین و لیام از اخرین شب حرفی نزده بودن..
وارد کلاس شد و با دیدن لیام کنار صندلیش در حالی که دستش زیر چونش بود و توی اون هودی گلبهی زیبا تر از هر زمان دیگه ای بود لباشو گاز گرفت و کنارش نشست
دید که لیام زیر چشمی نگاهش می کنه
امروز سر تا پا مشکی پوشیده بود با نیم بوتایی که دقیقا رنگ موهای ابیش بودن
گردنبند و حلقه هاشو انداخته بود....
سرش رو چرخوند و نگاهش کرد
محض رضای خدا این آبنبات لیمویی چند تا از این هودیای رنگی رنگی داشت؟
وقتی لیام هم متقابلا نگاهش کرد بهش لبخند زد
"هی آبنبات لیمویی,هودیاتو دوست دارم!"
لیام لبخند زد و نگاهش رو روش نگه داشت
زین چند دقیقه خیره نگاهش کرد و نفس عمیق کشید
"ولی من می خوام صدای پسر آبنباتیمو بشنوم!"
لیام ابرو بالا انداخت و موهای توی صورتش رو کنار زد و بهش نگاه کرد
انگشت اشارش رو سمت خودش گرفت و بعد ابرو بالا انداخت
با دستاش چیزی رو نشون داد و زین از حالت لباش فهمید که داره می گه "پسر" و بعد به زین اشاره کرد
زین بی صدا خندید و سر تکون داد
"اره تو پسر آبنباتی منی!"
لیام چند تنها لحظه پلک زد بعد لبای سرخش کمی از هم بازموندن و با تعجب بهش نگاه کرد
زین با شیفتگی خندید و به تعجب کردن و بعد خجالت کشیدنش خیره شد
"چند سالته لیام؟"
لیام لباشو بهم فشرد و دستای تا نیمه پوشیده با استین هودیشو بالا اورد
اول تمام انگشتاشو باز کرد
بعد دوباره تمامشون رو باز کرد بغیر از یکی توی دست چپش....
"19؟"
لیام سر تکون داد و بعد به زین اشاره کرد
زین اومد صحبت کنه ولی دوباره دهنش رو بست و دستاشو بالا اورد
اول یه ده تا نشون داد و دید با اون چشمای شکلاتی با دقت به دستاش نگاه می کنه
دوباره یه ده تا نشون داد و دید لباشو غنچه می کنه و با تعجب نگاهش می کنه
بعد یه دستش رو پایین انداخت و با دست راستش یه سه نشون داد
لیام سریع چرخید و توی دفترش روی میز نوشت
"23؟"
زین سر تکون داد
اما قبل از اینکه بخواد مکالمه ادامه پیدا کنه استاد وارد شد و لیام توی میزش صاف نشست
ESTÁS LEYENDO
^^LeMOn CAndy^^
Fanfiction^^Ziam Mayne Cute Short Story^^ جایی که لیام یه پاستیل خور حرفه اییه و زین براش پاستیل می خره تا راضی بشه باهاش حرف بزنه... ^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^ #1_fanfiction #1_Ziam
