^11^

1.1K 320 83
                                    

.ووت نبات.

زین همین طور که با یه دست سیگار می کشید دستش دیگش رو توی جیب تنگش برده بود و توی خیابون راه می رفت

چند وقت بود تنها نبود و الان می خواست تنها باشه تا فکر کنه

اما تنها تصویر لیام جلوی چشماش بود و نمی تونست به چیز دیگه ای فکر کنه

پس به خودش زیاد سخت نگرفت و اجازه داد توی چشمای شکلاتیش و زیبایی بی حد و اندازش غرق بشه...

اما زمانی که  چیز مهمی یادش اومد بین راه ایستاد

(حق نداری بیایی مترو!)

(لیام رو توی مترو دیدم...)

سیگارشو زیر پاش انداخت و راه اومده رو برگشت تا به ایستگاه مترویی که نزدیک شرکت لویی بود بره

وارد شد و اونجا رو خالی دید

کمی فکر کرد و برگشت و سوار مترو شد

ایستگاه بعد پیاده شد و همه جا رو خوب نگاه کرد

نه هیچ کس اینجا نبود

دوباره سوار مترو شد

انقدر این کارو تکرار کرد تا رسید به ایستگاهی که نزدیک

دانشگاه بود و همیشه شلوغ...

از مترو بیرون اومد و صدای ویالون به گوشش رسید

اطرافشو گشت و چیزی ندید

غیر از جمعیتی که دور اون منشا صدا ایستاده بودن

اگر لیام توی اون جمعیت بود چی؟

سمتش رفت و اهسته توی جمعیت رو نگاه می کرد

صدای اون ویالون انقدر نرم و زیبا توی گوشش می نشست

که زمانی که ریتم اهنگ رو شنید سر جاش ایستاد و سرشو سمتش چرخوند

".....like a flower in the summer,you always keep me guessing,..."

صداش خیلی لطیف بود,خیلی دوست داشتنی و شیرین...

نفس عمیق کشید و جمعیت رو کنار زد تا بهش نزدیک بشه

"I hope you don't stop running to me cause i'll always be waiting..."

وقتی دیدش که داشت با ویالونی که می زد می خوند دست و پاش شل شد

تمام نگاهش روی ارشه ویالون خیره بود و افراد دورش رو نمی دید...

"You are a cinema i could watch you forever,action thriller i could watch you forever..."

همه دورش با شیفتگی ایستاده بودن تا ویالونیستی که هرشب واسشون می نوازه و با صدای قشنگش واسشون می خونه رو بشنون...

حتی بعضی از بچه های دانشکده هم اونجا بودن...

وقتی اهنگ تموم شد سرشو پایین انداخت و ارشه رو کنار سرش گذاشت و با حالت خاصی از سرش فاصله داد و تعظیم کرد

همه براش دست زدن و بعضا پولای درشتی توی کیف چرم ویالونش می نداختن...

لیام با لبخند سرشو بالا اورد ولی وقتی نگاهش به اون چشما افتاد که با ناباوری نگاهش می کردن لبخندش افتاد...

ویالونش رو توی بغلش گرفت و وقتی زین یه قدم جلو رفت عقب عقب رفت تا به دیوار چسبید

بقیه پولشون رو انداختن و کم کم دورش رو خلوت کردن...

و همین باعث شد زین به اون پسری که نگاهش نمی کرد نگاه کنه و پولای توی جیبشو در بیاره و صد دلار براش توی کیفش بذاره

و بدون اینکه چیزی بگه ازش دور بشه...

لیام از گوشه چشم دیدش که سیگارشو روی لبش می ذاشت و از پله ها بالا می رفت...

لباشو گاز گرفت و به پولای توی کیفش نگاه کرد

اهسته جمعشون کرد و توی جیبش گذاشتشون

و دوباره ویالون رو روی شونش گذاشت و ارشه رو روش...

اما دیگه اون اشتیاق قبل رو نداشت

چون قلبش همراه رفتن اون شخص,مچاله شد...

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

زینی پسرم...

چیز خاصی هست که بخوایین به لیام بگین؟:>

روزتون گل گلی🌻☀💛

_A💙

^^LeMOn CAndy^^Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin