^6^

1.2K 347 163
                                        

.ووت نبات.

زین و لیام کنار هم راه می رفتن و زین به پسری که سعی داشت بهش زبون اشاره یاد بده ولی اون اذیتش می کرد و طوری رفتار می کرد انگار نمی فهمه و باعث می شد پسر کوچیک تر لباشو بیرون بده و اخم کنه می خندید

با هر بار بالا پریدن لیام از حرص اون لبخندنش گنده تر و شیفته تر از هر دقیقه می شد

تا زمانی که به در ورودی رسیدن و لیام یکدفعه ایستاد و به جایی خیره شد

زین متعجب رد نگاهشو گرفت و ماشین مشکی اون طرف رو دید که دو نفر ازش پیاده شدن و سمتشون میان

لیام خودشو سمت زین کشید و زین اخم کرد و جلوی لیام ایستاد

"می تونم کمکتون کنم؟"

وقتی لیام اون طوری رفتار کرده بود مطمئن بود می شناستشون و یه مشکلی هست...

یکیشون پوزخند زد و چشمای خاکستریشو روی لیام نگه داشته بود

"بادیگارد واسه خودت استخدام کردی؟"

لیام از پشت شونه زین نگاهش می کرد و زین با اخم 

"بهتره بکشی عقب ,امروز حوصله دعوا ندارم..."

یکیشون جلو اومد و بدون توجه زین رو کشید سمتی ولی زین تکون نخورد و سینه به سینه مرد ایستاد

"ببین پسر,ما دو نفریم و تو یه نفر و شانسی در برابرمون نداری پس بهتره بی خیال شی و بذاری ما لیام کوچولو رو ببریم!"

وقتی کسی کنار زین ایستاد و محکم دستشو روی شونش زد و باعث شد یه قدم عقب بره,

 اون دو به مرد چشم ابی که با اخم نگاهشون می گرد و بادیگاردش پشت سرش که دو برابرشون قد داشت نگاه کردن

"یو لیتل شت,فکر کردی کی هستی که اومدی اینجا و رفیقای منو تهدید می کنی؟ می دونی من کیم؟ ها احمق؟"

سرشون داد زد و اون دو بدون اینکه نگاهشون رو از زین بگیرن سرشون رو پایین انداختن

"اقای تاملینسون,ما-"

"از جلو چشمام گم شین,دیگه دلم نمی خواد ریختتونو ببینم!"

گفت و بعد بدون گفتن چیز دیگه ای حرکت کرد سمت پاترولش و بادگیاردش بعد از زین و لیام پشتشون رفت و ماشین رو روشن کرد

لیام از شیشه می دید که اونا همین طور که وسط خیابون ایستادن کوچیک و کوچیک تر می شن...

"اون داره ازت تشکر می کنه لویی..."

وقتی پسر چشم ابی سرشو چرخوند و به لیام که تند تند دستشو روی چونش می ذاشت و بعد از چونش فاصله می داد و دوباره این کارو تکرار می کرد نگاه کرد...

لبخند نرمی زد و بدون اینکه چیزی بگه سرشو چرخوند

لیام به زین که نگاهش می کرد نگاه کرد و لب زد که متچکره

^^LeMOn CAndy^^Where stories live. Discover now