.ووت نبات.
زین و لیام کنار هم راه می رفتن و زین به پسری که سعی داشت بهش زبون اشاره یاد بده ولی اون اذیتش می کرد و طوری رفتار می کرد انگار نمی فهمه و باعث می شد پسر کوچیک تر لباشو بیرون بده و اخم کنه می خندید
با هر بار بالا پریدن لیام از حرص اون لبخندنش گنده تر و شیفته تر از هر دقیقه می شد
تا زمانی که به در ورودی رسیدن و لیام یکدفعه ایستاد و به جایی خیره شد
زین متعجب رد نگاهشو گرفت و ماشین مشکی اون طرف رو دید که دو نفر ازش پیاده شدن و سمتشون میان
لیام خودشو سمت زین کشید و زین اخم کرد و جلوی لیام ایستاد
"می تونم کمکتون کنم؟"
وقتی لیام اون طوری رفتار کرده بود مطمئن بود می شناستشون و یه مشکلی هست...
یکیشون پوزخند زد و چشمای خاکستریشو روی لیام نگه داشته بود
"بادیگارد واسه خودت استخدام کردی؟"
لیام از پشت شونه زین نگاهش می کرد و زین با اخم
"بهتره بکشی عقب ,امروز حوصله دعوا ندارم..."
یکیشون جلو اومد و بدون توجه زین رو کشید سمتی ولی زین تکون نخورد و سینه به سینه مرد ایستاد
"ببین پسر,ما دو نفریم و تو یه نفر و شانسی در برابرمون نداری پس بهتره بی خیال شی و بذاری ما لیام کوچولو رو ببریم!"
وقتی کسی کنار زین ایستاد و محکم دستشو روی شونش زد و باعث شد یه قدم عقب بره,
اون دو به مرد چشم ابی که با اخم نگاهشون می گرد و بادیگاردش پشت سرش که دو برابرشون قد داشت نگاه کردن
"یو لیتل شت,فکر کردی کی هستی که اومدی اینجا و رفیقای منو تهدید می کنی؟ می دونی من کیم؟ ها احمق؟"
سرشون داد زد و اون دو بدون اینکه نگاهشون رو از زین بگیرن سرشون رو پایین انداختن
"اقای تاملینسون,ما-"
"از جلو چشمام گم شین,دیگه دلم نمی خواد ریختتونو ببینم!"
گفت و بعد بدون گفتن چیز دیگه ای حرکت کرد سمت پاترولش و بادگیاردش بعد از زین و لیام پشتشون رفت و ماشین رو روشن کرد
لیام از شیشه می دید که اونا همین طور که وسط خیابون ایستادن کوچیک و کوچیک تر می شن...
"اون داره ازت تشکر می کنه لویی..."
وقتی پسر چشم ابی سرشو چرخوند و به لیام که تند تند دستشو روی چونش می ذاشت و بعد از چونش فاصله می داد و دوباره این کارو تکرار می کرد نگاه کرد...
لبخند نرمی زد و بدون اینکه چیزی بگه سرشو چرخوند
لیام به زین که نگاهش می کرد نگاه کرد و لب زد که متچکره
YOU ARE READING
^^LeMOn CAndy^^
Fanfiction^^Ziam Mayne Cute Short Story^^ جایی که لیام یه پاستیل خور حرفه اییه و زین براش پاستیل می خره تا راضی بشه باهاش حرف بزنه... ^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^ #1_fanfiction #1_Ziam
