^16^

1.7K 304 293
                                    

.ووت نبات.

یک ماه بعد*

زین پشتش ایستاده بود و دستاشو دور کمرش پیچیده بود

"کامان بیبی....به خاطر من؟"

لیام به کیف ویالونش توی دستاش نگاه کرد و سرشو پایین انداخت

زین گونشو بوسید و توی گوشش زمزمه کرد

"لیومم,بیبی برم....چند وقته منتظر جوابشونیم,حالا که قبولت کردن و قراره امتحان عملی بدی,نمی خوایی بری؟"

لیام لباشو بیرون داد

"معلومه که می خوام برم!"

"چند روزه داریم هر دقیقه و هر ثانیه بلند بلند با هم حرف می زنیم که بتونی درست و روون حرف بزنی؟"

لیام لباشو تو دهنش کشید

"شیش روز..."

زین لبخند نرمی زد و روی گوشش رو بوسه زد

"تو که نمی خوایی شاگرداتو معطل کنی, می خوایی؟"

لیام تند تند سرشو به چپ و راست تکون داد

"پس حالا می ری؟"

لیام کیف ویالونشو توی بغلش گرفت و نفس عمیق کشید

زین اروم دستاشو از دورش باز کرد و نگاهش کرد که قدم قدم از خیابون رد می شه و وارد دانشکده موسیقی می شه

 تا زمانی که برگشت سمتش و باهاش بای بای کرد نگاهش کرد و بعد سمت خیایون اصلی راه افتاد

خودش یه کار نیمه وقت پیدا کرده بود که روزای تعطیل از صبح می رفت اونجا...

البته که حواسش به دانشگاهش بود...

و حتی هری و لویی

اون دوتا حالا با هم زندگی می کردن و شاید هفته اول خیلی سختشون بود و لویی یه طورایی با هری زیادی راحت و کمی تنبل نمی ساخت ولی بهتر شدن...

لیامم می رفت دانشکده موسیقی و به بچه های تازه کار ویالون یاد می داد...

زین واسش خوشحال بود

پشت میز کارش نشسته بود و به قفسه های پر فروشگاه نگاه می کرد که کسی وارد شد

و بله اون کسی نبود جز هری ادوارد استایلز که با دو سمتش می یومد

"زین,زین,لویی رو گروگان گرفتن!"

زین پوکر نگاهش کرد و به سر و وضع اشفتش خیره شد

"هری,چته؟"

"!لعنتی گوشیشو بر نمی داره "

"این به خاطر اینه که امروز روز تعطیل شرکته و اون توی جلسست! من که شوهرش نیستم می دونم تو چرا نمی دونی؟!"

"چون تو من نیستی عوضی,دیگه هم اسم شوهر منو نمی یاری!"

هری گوشیش که زنگ می خورد رو روی گوشش گذاشت و زین نگاه بی خیالشو روی حلقه دستش نگه داشت و لبخند زد

^^LeMOn CAndy^^Where stories live. Discover now