^12^

1.1K 306 181
                                    


.ووت نبات.

(▶She Remembers - Max Richter)

...امروز هفته دومی بود که زین دانشگاه نیومده بود و هری هم ازش خبری نداشت

لیام رفته بود خونش ولی کسی در رو باز نکرده بود...

وارد مترو شد و فضای شلوغش رو از نظر گذروند

نفس عمیقی کشید و کیف چرمشو روی زمین گذاشت

درشو باز کرد و ویالون رو برداشت

با فاصله جای همیشگیش ایستاد و ویالون رو روی شونش گذاشت

چند دقیقه بهش خیره موند

تمام لحظاتی که پسر اینجا ایستاده بود رو به یاد اورد و بغض توی گلوش پیجید

همش تقصیر خودش بود

خود لعنتیش...

ارشه رو روی ویالون گذاشت و نواخت...

وقتی صداش توی مترو پیچید

توجه جلب کرد , 

پسری که با پلکایی که روی هم انداخته ارشه رو روی تارهای ویالون می کشه,و از اون برای صدای غم درونی خودش استفاده می کنه...

غمگین ترین اهنگی که تا به حال زده بود رو حالا می نواخت و می دونست بازم دورش ایستادن ولی اشکالی نداشت...

دستشو به همراه ارشه عقب جلو می برد و گونشو به ویالون چسبونده بود

گذاشت رفیق قدیمیش بازم حالشو بهتر کنه...

برای ده دقیقه بی وقفه نواخت و بعد تنها به کیف ویالونش خیره موند که توسط چند پوند پرشده بود...

نفس عمیقی کشید و دوبار و دوباره و دوباره اون اهنگو اجرا کرد...

ولی مثل دو هفته گذشته باهاش نخوند...

شادش نکرد...

فقط نواخت و نواخت و نواخت...

تا تموم بشه...

اگر چهار روز دیگه قرار بود پول پرداخت بشه,

و اون هنوز پول کافی نداشت اشکال نداشت...

اون زین رو از دست داده بود

ناراحتش کرده بود

اگر اونا می بردنش یا خونشو ازش می گرفتن هم اشکال نداشت

می یومد همینجا می شست...

انقدر می زد

تا زین یه روز برگرده پیشش...

نفهمید که اشک هاش روی گونه هاش سر می خورن و روی ویالون می ریزن...

تنها ادامه داد...

تا زمانی که دستی روی گونش نشست و اشکشو پاک کرد


از نواختن دست کشید و نگاهشو بهش داد

^^LeMOn CAndy^^Where stories live. Discover now