^10^

1.2K 317 224
                                    


.ووت نبات.

شب بود و زین روی کاناپه وسط خونه نشسته بود و با کتاباش ور می رفت تا بتونه امتحان فرداش رو "پاس" بشه...

و هری هر پنج دقیقه یک بار با تلفن حرف می زد و دستور می داد

"اره اره,می دونم,درستش کن,نه گلای لیلیا..."

وقتی در خونه زده شد زین از اون طرف به خاطر پیتزا ها رفت سمت در و هری بی حواس از سمت دیگش

هر دو پشت در ایستادن و هری در رو باز کرد

با دیدن لویی حرفش نصفه موند و تقریلا تو گوشی داد کشید

"جیزس کرایستتتت,مریم مقدس من کاری نکردم!"

و گوشی رو پرت کرد تو بغل زین!

زین پوکر بهش خیره شد که مث یه تیکه چوب شده بود و لویی با لبخند خاص خودش جلو اومد و بعد از بوسیدن گونش دسته گل های رز سفید رو دستش داد

"بیبی من چطوره!؟"

زین در رو بست و گوشی رو دم گوشش گذاشت

"اگر امکان داره فردا تماس بگیرین,مچکرم,شبتون بخیر!"

گوشیشو روی میز گذاشت و دید که لویی کنارش می شینه

"چطوری"

زین بهش لبخند زد که نگاهشو روی کتاباش می گردوند

"خوب"

"چه خبر از رفیق سایلنتمون؟"

این دفعه چشمای ابیشو بهش داد و زین خیلی مچکر بود که از کلمه لال یا هر شت دیگه ای مثل بقیه استفاده نکرده بود

البته که لویی فرق داشت

اون مثل داداشش بود و بغیر از هری و زین و خانواده خودش کسی حتی لبخندشو ندیده بود جه برسه به نرم حرف زدنش...

"لیام خوبه,حالش بهتره,امروز با اون دوتا دعوام شد اومده بودن خونش..."

لویی با اخم و گیجی نگاهش کرد

"خونش؟"

"اره,لعنتیا,درگیر شدم باهاشوم لیام ترسیده بود..."

"بهش بگو بیاد پیش خودت زندگی کنه,اونجا امنیت نداره"

زین کمی به دستاش خیره شد و وقتی لویی سکوتشو دید خودشو سمتش کشید و قبلش به اتاق هری که درش بسته بود خیره شد

"بهش بگو بیاد پیش خودت,از یک ماه دیگه یا بهتره بگم سال دیگه,قراره هری رو ببرم پیش خودم زندگی کنیم"

زین ابرو بالا انداخت و لبخند دندون نمایی زد

"مرد..."

لویی همین طور که لباشو زبون می زد سر تکون داد

"اره,ازش درخواست ازدواج می کنم"

"هری قطعا از خوشحالی پس می یوفته,خانوادت چی؟"

^^LeMOn CAndy^^Where stories live. Discover now