^9^

1.1K 317 116
                                    


.ووت نبات.

با صدای شکست چیزی از خواب پرید و توی تخت نشست اما بعد از چند ثانیه غرید و دستشو روی سرش گذاشت

"فاک.....فاک"

انگار کل دنیا براش به صورت خیلی زیبایی می چرخید و از دو طرف سرش بهش فشار وارد می کرد

تا زمانی که جلوی چشماش سیاهی رفت و بعد از جند بار نفس عمیق حس خفگی که داشت رفت و سردردش کمی اروم تر شد

ولی هنوزم وز وز دردش توی شقیقه هاش و منگیش توی سرش بود

به اطرافش نگاه کرد

اتاقی که کاملا با نور خورشید روشن شده بود

میله لباسی که لباسای پسرونه پهش اویزون بودن و کفشاش-

اینا لباسای لیامه؟

...اخم کرد و به خودش نگاه کرد با بالا تنه برهنش روی تخت بود و توی تخت با ملافه های سفیدش نشسته بود

"خوش می.......نه؟........چون...... صدایی ازت در نمی یاد!"

صدای زمزمه نامفهوم رو شنید و به در بسته خیره شد

ار تخت پایین اومد و به خاطر دوباره چرخیدن همه جا به خودش لعنت فرستاد

سمت در رفت و بازش کرد

حالا صدا ها واضح تر می یومد

"کامان پسر کوچولو این فقط یه دفعست تا کی می خوایی فرار کنی؟"

از پله ها پایین رفت تا روی پله اخر با دیدن صحنه رو به روش میخکوب بشه

" تو دیگه کسی رو نداری,داری؟ هیچ کس نیست نجاتت بده!"

"چه گوهی داری می خوری!"

با صدای داد شخص چهارم اون دو چرخیدن سمت زین که جلوی پله ها ایستاده بود و با عصبانیت بهشون نگاه می کرد

لیام با تیشرت گشاد و سفید تنش و پاهای لختش توی بالکن ایستاده بود و طوری بود که انگار می خواست خودشو بندازه پایین

شلوار توخونه ایش کنار کاناپه افتاده بود و اون دو نفر جلوی در بالکن ایستاده بودن

خورده شیشه های ماگ که معلوم بود توش قهوه بوده, پایین کاناپه بود و تنها صدای نفسای از سر عصبانیت زین توی خونه می پیچید

اون با قیافه اشفته و چشمای قرمزش و بالا تنه برهنش خیلی ترسناک به نظر می یومد

یکیشون به لیام نیشخند زد

"پس بلاخره باکرگیتو از دست دادی ها؟ از اولش می دونستم تو یه فگوت عوضی هستی!"

زین با اخم سمت خورده شیشه ماگ قدم برداشت و یه تیکه تیزشو برداشت و دستش گرفت

با اخم نگاهشون کرد

"همین الان از خونه ما میرین بیرون,تا اون روی سگمو ندیدین,گورتونو گم می کنین!"

^^LeMOn CAndy^^जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें