.ووت نبات.
اب نبات لیمویی من چطوره؟"
زین دستشو دور گردن لیام انداخت و با لبخند گفت و باعث شد لیام متقابلا لبخند بزنه و از ابنباتای توی بستش بهش تعارف کنه
"نه بیبی,می خواستم بدونم امشب میایی بریم کلاب؟ با بچه ها؟"
لیام کنی فکر کرد و اب نباتشو از لپ چپش به لپ راستش انتقال داد و بعد با شرمندگی سر تکون داد
"اشکال نداره بیبی"
شقیقشو بوسید و بعد از لبخند اخرش ازش دور شد
و لیام با لبخند گنده به رفتنش نگاه کرد
از این پسر واقعا خوشش می یومد...
زین توی کلاب با یه پسر با شکل و شمایل خودش می رقصید
ولی اونی که باید نبود
شاید تتو داشت و پرسینگ,ولی نه...
از پیست رقص بیرون اومد و پشت میز بار نشست
گوشیشو در اورد و به صفحه چتشون نگاه کرد
Z:بیبی؟
L:زین؟ مگه الان نباید توی کلاب باشی؟
Z:هستم,ولی می خواستم کنار تو باشم...
زین لبخند زد و تند تند و با غلط فقط تایپ می کرد
Z:می خواستم کنارت باشم و بدن قشنگتو توی بغلم بگیرم,می خواستم کنارت باشم و سرمو ببرم توی گردنت تا عطر تن لیموییتو نفس بکشم...
وقتی صدای موسیقی از دفعه قبل بلند تر شد اخم کرد و بلافاصله نوشت
Z:کجایی؟
L:توی مترو
Z:کدوم مترو؟
زین همین طور که پلک می زد تا چشماش باز بمونن از جاش بلند شد
L:زین نباید بیایی اینجا!
Z:فقط ایستگاه بعدیتو واسم بگو
سمت در کلاب رفت و بعد از دیدن لوکیشن لبخند زد
زیادم دور نبود!
همین طور که سعی می کرد تعادلش رو حفظ کنه توی کوچه راه می رفت و وقتی به یکی تنه زد بی توجه به فحشایی که شنید سمت ایستگاه مترو دوید
تلو تلو می خورد و با خودش می خندید
وقتی از پله ها پایین رفت و لیام رو دید که دقیقا روبه رو اخرین پله ایستاده و از پایین نگاهش می کنه لبخند گنده تری زد
"لیومم؟"
لیام ابرو بالا انداخت و با دستاش صحبت کرد
\مستی؟/
YOU ARE READING
^^LeMOn CAndy^^
Fanfiction^^Ziam Mayne Cute Short Story^^ جایی که لیام یه پاستیل خور حرفه اییه و زین براش پاستیل می خره تا راضی بشه باهاش حرف بزنه... ^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^ #1_fanfiction #1_Ziam
