^13^

1.1K 306 161
                                    


.ووت نبات.

الان سه روز بود که زین و لیام بهم چسبیده بودن و بدون هم کاری نمی کردن

شبا لیام پیش زین می خوابید و هری هر روز صبح یه موجود گوله شده لای پتو روی روی بدن زین می دید که با پاهاش که بین پاهای زین می نداخت تشخیص می داد که لیامه...

زین توی همه چیز لیامو خیلی خیلی لوس می کرد و باعث می شد لپاش گل بندازن و غر بزنه

ولی حتی هریم می دونست لیام عاشق رفتارای زینِ

اما امروز همه چیز یکم فرق می کرد...

"زین اما....تو مطمئنی؟"

زین چرخید سمتش و با مهربونی گونشو بوسید

"اره بیبی بر,من و لویی انجامش می دیم"

"ولی اگر گفتن که من باید باشم چی؟"

"اونا پولشون رو می خوان چه فرقی داره از کی بگیرن؟"

زین در خونه رو باز کرد و به لیام اشاره کرد که خارج بشه

لیام هری و لویی رو دید که هری صورت لویی رو قابل کرده بود و براش زمزمه می کرد و لویی با ارامش بهش گفت که مواظب خودش هست و چیزی نمی شه...

بعد از هم جدا شدن و لویی کنار رانندش نشست و هری سوار پاترول لویی شد و به لیام لبخند زد

لیام سمت زین چرخید و دید که نگاهش می کنه

اهسته بغلش کرد و سرشو توی گردنش برد

زین لبخند زد

دستاشو دورش پیچید و کنار گردنشو بوسید

می دونست لیام دوست داره اول بغلش کنه بعد ببوستش

"مواظب خودت باش باشه؟"

زین بهش که لباشو روی لباش گذاشت و بعد عقب کشید لبخند زد و سر تکون داد

"تقریبا کریمسه,با هری برو ,یکم توی فرشگاها بچرخین..."

گفت و به هری نگاه کردو براش سر تکون داد

لیام سمت هری چرخید و اهسته سمت ماشین راه افتاد

و همین طور زین صندلی عقب بنز لویی نشست و زودتر حرکت کردن

لیام کنار هری نشست و اهسته زمزمه کرد

"اونا که قرار نیست خودشونو توی دردسر بندازن....مگه نه؟"

هری لباشو گاز گرفت و بدون اینکه بگه وقتی لویی رو بغل کرد پشت کمرش چی حس کرد سر تکون داد

"نه نگران نباش بیبی جانم,اونا از پسش بر می یان..."

ماشین رو روشن کرد

"شب قراره مهمونی تولد لویی باشه,بریم لباس بگیریم؟"


^^LeMOn CAndy^^Onde as histórias ganham vida. Descobre agora