"الان بر می گردم"

گفت و با قدمای بلندش خودشو به هری رسوند و دستشو دور کمرش انداخت

لیام به هری که با دیدنش ذوق زد و خودشو توی بغلش انداخت خندید و دید که لویی در کنار هری نرم شد...

"بیبی برم چطوره؟"

متوجه زین شد که صندلی رو کنارش کشید و پیشش نشست

لیام بدون اینکه چیزی بگه کمی خودشو سمتش کشید و لباشو روی لباش گذاشت

و زین لبخند زد و گونشو نوازش کرد

"همه چیز...خوبه دیگه؟"

لیام با نگرانی زمزمه کرد و زین سر تکون داد

"نگران نباش,همه چیز خوبه....بغیر از اینکه تو..."

به لویی و هری که سمتشون می یومدن نگه کرد و توی گوش لیام زمزمه کرد

"از این به بعد خونه من زندگی می کنی..."

لیام انگار یه تشت اب سرد ریخته باشن روش توی جاش سیخ نشست و بعد حس کرد توی دلش اتیش روشن کردن

زین با دیدنش خندید و اهسته گونشو بوسید

"....ولی کارت قشنگ نبود لویی!"

لویی جای قبلیش نشست و هری هم مبل کنارش نشست

"چی قشنگ نبود؟ داشت با چشماش می خوردت,انتظار داشتی همچین چیزی رو تحمل کنم؟,چند بار بگم دکمه های لعنتیتو ببند!"

هری به زین که اشاره کرد شامپاینش رو بده جام رو داد و اهسته براش زمزمه کرد

" ولی لاو من کلی برای برنزه کردن بدنم رفتم و اومدم,اونم برای این مهمونی تولد تو!"

لویی اهسته خودشو سمتش کشید و تو گوشش زمزمه کرد

"به خاطر همین من همه شیکای شکلاتو واسه خودم نگه می دارم تا روش خامه بریزم و لیسش بزنم,و با انگشتم وسطشو باز کنم تا بعد توت فرنگی توش فرو کنم..."

بهش نگاه کرد که چشماشو روی هم انداخت و مشتشو توی دهنش گذاشت تا ناله نکنه...

لویی نیشخند زد و نگاهش کرد

"حالا دکمه هاتو می بندی پسر شکلاتی من؟"

هری تو گلو نالید و دستاشو روی دکمه هاش حرکت داد تا ببندتشون...

از اون طرف زین با لبخند به لیام که شمرده شمرده واسش حرف می زد و توضیح می داد که کجا ها رفته و چیکارا کردن نگاه می گرد و سر تکون می داد

"بعد ما برگشتیم خونه لری...چونکه هری گفت نیاز داره راجبش....نظر بدم.....و من به این فکر می کنم....که اینکه هری و لویی یه طورایی....کنار هم زیبان....منظورم اینه که اونا انگاری مثل سفید مشکین"

زین به لویی و هری که کنار هم نشسته بودن و می خندیدن نگاه کرد و سر تکون داد

"اونا هم رو کامل می کنن....مثل ما بیبی بر,چی خوشمزه تر از یه دسر کاراملی با شکلات حال ادمو جا می یاره؟"

لیام خندید و سر تکون داد

"هیچی"

"دقیقا! تو عشق زندگی منی و من عاشق لحظات ترشیم که تو کنارمی یا حتی لحظات شیرین,مثل طعم لبات,و می دونم که قراره از این به بعد هم وقتی هر روز صبح بیدار می شم و کنارم می بینمت بهترین لحظات زندگیمو داشته باشم..."

گونشو نوازش کرد و لیام رو دید که چشماش می درخشید

"حالا زودباش,چیزی به تحویل سال نمونده"

گفت و به همراه هری و لویی دور درخت کریسمس ایستادن

لیام هیچوقت انقدر حس خوشحالی نداشت

همیشه خودش بود و خودش

هیچوقت کسی رو نداشت که دستشو بگیره و باهاش لحظات اخر سال رو کنارش باشه

لبخند زد و زمزمه کرد

...2.....1!"

و بعد همه جیغ زدن و کاغذای رنگی روی سر همشون ریخت

و اهنگ بلند کل سالن رو پر کرد

بعضا می رقصیدن و بعضا هم رو می بوسیدن و بعضا داد می زدن و دست می زدن...

و لیام با زین می خندیدن و هم رو بغل کرده بودن...

زندگی واسه لیام بعد از تمام تنهاییاش کنار زین...

خیلی زیبا بود

حتی اگر لیام با تنهایی و سکوت راحت بود

به زین اجازه داده بود که وارد حریمش بشه

!تا باهم دیگه و تو بغل هم,تنها باشن

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

صبحتون بخیر 

پارت بعد رو هم بخونین:}

_A💙

^^LeMOn CAndy^^Where stories live. Discover now