بلافاصله لویی کلاشینکف رو از کریستین گرفت و کلت رو دستش داد
"برو جلو در بایست مطمئن شو رفتن"
"بله قربان"
بادیگارد سمت در حرکت کرد و زین دستشو توی موهاش کشید
"خیلی نزدیک بود,خیلی...."
لویی کتشو تنش کرد و اسلحه رو زیر کتش نگه داشت
"بیا بریم,کارمون اینجا تمومه"
از خونه بیرون رفتن و زین بعد از قفل کردن در پشت سر لویی سوار ماشین شد و کریستین کنارشون نشست و از اونجا رفتن...
"خونشو گذاشتم واسه فروش,به لیام بگو..."
لویی بعد از اتمام دادن به تماسش خطاب به زین گفت و از ماشین پیاده شد
"کریستین هر جا بخوایی می برتت"
زین بهش لبخند زد
"ممنون واسه همه چیز"
لویی سر تکون داد
"یادت نره قرارمون رو"
و از ماشین فاصله گرفت و چرخید سمت در شرکتش
زین لبخند نرمی زد و زمزمه کرد
"برو سمت خونه من "
و بعد.....زین توسط کریستین رسیده بود خونه
کلی کار داشت که انجام بده....
لیام و هری با استار باکس دستشون می خندیدن و توی پاساژا راه می رفتن
هری هرچی می خرید خیلی زیبا دستور می داد ببرن بذارن تو ماشین و خریدای لیامم همین طور
و چیزی که خیلی راجبش ذوق می زد
هربار شنیدن صدای خنده های لیام بود...
پس سعی می کرد که بخندونتش....
اون هنوز حرف نمی زد ولی باهاش می خندید...
وقتی به مغازه مورد نظرش رسید لباشو گاز گرفت و دست لیام رو گرفت و کشید
"بدو بدو بدو"
لیام با خنده پشت سرش دوید و وارد مغازه ای شدن که چشماش گرد شد
اخه ویکتوریا سیکرت؟
تو ورودی مغازه خشک شد و به هری که واسه خودش خیلی طبیعی می گشت و جلو لباس خوابای نرمالو ایستاد نگاه کرد
یاد روزی افتاد که با لباس خواب حریر سفید دیدش...
سمتش حرکت کرد و دید که لباسای حریر رنگی رو ورق می زد...
بهش اشاره کرد تا نگاهش کنه
هری منتظر شد و بعد جملشو تکرار کرد
YOU ARE READING
^^LeMOn CAndy^^
Fanfiction^^Ziam Mayne Cute Short Story^^ جایی که لیام یه پاستیل خور حرفه اییه و زین براش پاستیل می خره تا راضی بشه باهاش حرف بزنه... ^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^ #1_fanfiction #1_Ziam
