مرد چشم ابی اونجا ایستاده بود
با لبخند نرمی نگاهش می کرد
"نگفتم باید بهش بگی عروسک کوچولو؟"
لیام لباش لرزید و بدون صبر مرد چشم ابی با پالتو بلندش رو بغل کرد
لویی بهش اجازه داد توی بغلش گریه کنه...
حاظر بود شرط ببنده حتی نمی دونست ساعت 12 شبه و دیگه کسی زیاد این اطراف نمی یاد...
زمانی که حس بهتری داشت ,سرشو بلند کرد و نگاهش کرد که با ارامش بهش لبخند می زنه
"بهتر شدی؟"
لیام سر تکون داد و ازش جدا شد
لویی بدون اینکه چیزی بگه بهش اشاره کرد که پشت سرش بره
و لیام بدون اینکه چیزی بپرسه ویالونش رو توی کیفش گذاشت و پشت سرش رفت...
وقتی لویی در ماشینش رو براش باز کرد با گیجی نگاهش کرد و سرشو براش تکون داد
"بیا بشین لیام..."
لیام نفس عمیقی کشید و توی ماشین نشست تا در رو براش ببنده
لویی پشت فرمون نشست و بنزشو روشن کرد
"می ریم خونه من"
لیام سمتش چرخید و دستاشو لباشو تکون داد تا بگه نه و لازم نیست و می ره خونه اما لویی تنها نگاهشو به روبه روش دوخت
"خودتو خسته نکن,من قرار نیست بهت گوش بدم,و تو هم به حرفم گوش می دی!"
لیام لباشو بیرون داد و به پشتی تکیه داد
"هری گفت بهت بگم,متاسفه... و دلیلشو تا چند دقیقه دیگه می فهمی..."
لیام از این گیج تر نمی تونست باشه پس فقط صبر کرد تا ببینه چه اتفاقی داره می یوفته...
وقتی لویی جلوی خونه نگه داشت سوییچ رو به بادیگاردش داد و به لیام اشاره زد تا از ماشین پیاده شه
لیام ویالونش رو برداشت و پشت سرش وارد اپارتمانش شد
هر دو وارد اسانسور شدن و کنار لویی ایستاد
"وقتی به طبقه سوم رسیدیم,امادگی هر چیزی رو از طرف هری داشته باش"
خیلی جدی گفت و به در چشم دوخت و لیام فقط با چشمای گرد نگاهش می کرد
تا زمانی که در طبقه سوم باز شد و چیزی مثل فرفره دوید توی اسانسور و بغلش کرد
باعث شد قلبش واسه یه ثانیه بایسته
"لیاممن خیلی معذرت می خوام نبایدبت دروغ می گفتم ولی زین گفت بهت چیزی نگمولی امشب که رفتم پیشش دیدم داره خودشو با الکلو سیگار خفه می کنه بعدبهش گفتم می رم بت می گم اونمجدیم نگرفپس به لو گفتم بیاد دنبالت حالا بروپیشش بت نیازداره خدافس!"
YOU ARE READING
^^LeMOn CAndy^^
Fanfiction^^Ziam Mayne Cute Short Story^^ جایی که لیام یه پاستیل خور حرفه اییه و زین براش پاستیل می خره تا راضی بشه باهاش حرف بزنه... ^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^ #1_fanfiction #1_Ziam
